Sunday, August 30, 2009

 


بگو کیفرخواست دوس داری یا بیارم «حسین.شین» واسه تو؟*
یا نوشتاری بر «نون و پنیر و بامیه؛ کروبی بزن تو زاویه»



کتاب‌هایی چون «گناهانِ کبیره»(۱)،«توضیح‌المسائل»، «حلیه‌المتقین»(۲) و... کتاب‌های گاهن اروتیک و جالبی هستند. حرف‌های بامزه‌ای هم دارند.این‌که « از امام‌های محمدباقر و جعفر صادق منقولست‌که حق‌تعالی برای زنان غیرت جایز نداشته‌است و از برای مردان غیرت قرار داده‌است» به دلیل این‌که مرد چهار زن و هرتعداد متعه و کنیز می‌تواند اختیار کند. یا آورده می‌شود که از امام موسی پرسیدند «اگر کسی ف.ر.ج زن‌را ببوسد چون است؟ فرمود : باکی نیست.» که من انصافن نمی‌دانم طرف واقعن چطور روی‌اش شده این سوال را بپرسد. نه این‌که کم‌رو باشم، ولی، بگذریم. از «رساله» و استفتائات هم درصد زیادی مربوط نیم‌تنه به پایین و فلان‌جا و بهمان‌جای آدمی‌ست. و چون ماهِ رمضان است، دو مساله‌ی مربوط به آن را مثال می‌زنم. یکی آن‌که «ج.م.ا.ع روزه را باطل می‌کند؛ اگرچه فقط به‌مقدار ختنه‌گاه داخل شود و منی هم بیرون نیاید. اگر کم‌تر از مقدار ختنه‌گاه داخل شود و منی هم بیرون نیاید،روزه باطل نمی‌شود، اگر شک کند که به‌اندازه‌ی ختنه‌گاه داخل شده‌یا نه، روزه‌ی او صحیح است.»(۳) و دیگری این مساله: «اگر روزه‌دار بدون قصدِ بیرون آمدنِ م.ن.ی با کسی بازی و شوخی کند در صورتی‌که "عادت نداشته‌باشد" که بعد از بازی و شوخی م.ن.ی از او خارج شود، اگرچه اتفاقن م.ن.ی بیرون آید روزه‌ی او صحیح است.»(۴). که مثال‌ها زیاد است و هم نیاز به شرح نیز ندارد ولی خُب همان‌طور که پُستِ قبلی هم اشاره‌کی کردم به احترام «عقاید مردمی» که از مراجع تقلیدشان پیروی می‌کنند، اگرچه هم برای‌ام قابلِ درک نباشد، به بحثِ خودم می‌پردازم، نه به این حرف‌ها،که عقایدِ عده‌ای شده‌است خواه دُرُست باشد/نباشد.
یکی از جنایاتی که از ابتدا، در زندان‌های این حکومت رخ داد،تجاوز جنسی بود. که معمولن زوجِ متجاوز-قربانی هردو سعی در پوشیده بودنِ موضوع دارند.کاری که به‌تازه‌گی کروبی انجام داد و با شهامت از تجاوز به زندانیان سخن گفت، کار بسیار بزگ و ارزش‌مندی بود. این فاجعه گرچه قدیمی‌‌ست، اما در حوادث بعد از انتخابات، شوربختانه وسعت یافت و اخبارِ دردناکی به‌گوش رسید. از آشفته‌شدنِ آقایان از افشاگری‌های جنایت‌های جمهوری اسلامی که بگذریم،به بخشی از مستنداتِ کروبی می‌رسیم، قربانی می‌گوید: «وقتی که من گفتم که شما مثل این‌که یادتان رفته است مسئله چیست به ظاهر خواستند سئوالاتی در این خصوص کنند سئوالاتی از این دست که دخول تا کجا بوده و آیا آن شخص ارضا شده است یا نه؟که این سوالات بیش از پیش باعث تخریب روح وروان من شد.»


خیلی جالب است، قربانی شاکی از تجاوز است و هم‌سفره‌گان و دوستانِ تجاوزگر می‌پرسند، دخول تا کجا، انزال شده‌است آیا!؟ حالا انگار اگر جای آن آدمه، «شیشه‌ی نوشابه» بود، آن هم قابلیتِ ارضا شدن دارد!. خوب شد، آقایان «د.ی.ل.د.و» دم‌ِ دستشان نبود. فکر کن! دیلدوی خط‌کش دار! یا می‌پرسیدند با «ویبره» بود یا نه. خوب شد در ایران خبری از «A-n-a-l beads» نیست،تا بپرسند تعداد حلقه‌هایش چندتاست. دردناک است، منحرف‌ترین آدم‌های ممکن در رأسِ امور قرار گرفته‌اند. یادمان نرفته‌است در چهار سالِ گذشته چه شنیدیم از حرف‌های «ا.ن.» در یکی از شهرهای شُمال کشور در مورد زنان. فراموش که نکرده‌ایم حرف‌های فاطمه رجبی در مورد زن و وزارت را. فراموش نکرده‌ایم که این منحرفان در بازجویی ِ هم‌سرِ سعید امامی، چه حرف‌ها زدند،که قطرِ «خیارهای مصرفی‌»اش را هم از بر بودند، که سرِ بدبخت‌اش داد زدند که «ه.م.‌ج.ن.س‌بازی» تو خون‌اته.
«ا.ن» که متقلبانه در پی انتخابِ وزیر است وقتی می‌خواهد «استدلال» کند برای وزیر زن بهداشت چه می‌گوید؟ که خانم‌ها به خاطرِ «حجب‌وحیا» بیماری‌اشان (حرف‌های‌اشان) را از مرد‌ها پنهان می‌کنند. این است استدلالِ کسی که نظرِ «آقا بالا سرش» به او «نزدیک‌تر است.» می‌گوید که وزیر سابق‌اش «هلوست»، استدلال‌اش برای تغییر جنسیت در رأسِ وزارت‌خانه‌ی مذکور، تنها چِک‌آپ آن‌جای خانم‌هاست. بیش از این مطلب را طولانی نکنم. جالب آن‌که آیت‌الله هم پذیرفته‌است تخلفات و جنایاتی صورت گرفته،اما هم‌چنان در حال و هوای همیشه‌گیِ خودشان غرق‌اند این آقایان.


 


۱- آیت‌الله دستغیب شیرازی
۲- محمدباقر مجلسی
۳و۴- مسائلِ ۱۵۸۴ و ۱۵۸۵ و ۱۵۹۵ رساله‌ی آیت‌الله خمینی


* با پوزش از اساتیدِ رپ،آقایان کیوان،اشکین و علیشمس،فراموش نمی‌کنم «قر بده» را...

Friday, August 28, 2009

کیو کیو، بنگ بنگ


چه بوسه‌ها گرفتیم،
تو اون کوچه‌ی بُن‌بست
کُتک هم خوب خوردیم،
برادر!
خاطرت هست؟...


تفنگ‌های حقیقی،
برادرهای دل‌تنگ،
ببین گردشِ چرخُ:
بازم
کیو کیو، بنگ بنگ


گُم و گور، رفته از دست
تو این «بهشتِ سرمَست»
چه دوزخی چشیدیم
برادر!
خاطرت هست؟...*


retention 


دستم به نوشتن نرفت خُب این چندوقت. برای نوشتن از سیاست هم. مثلن چه هدفی باید داشت؟ دیشب با یکی داشتم بحث می‌کردم.یکی‌که هنوز جنایت‌های جمهوری اسلامی را «طبیعی» می‌خوانَد و می‌گوید هر حکومتی که باشد، جواب‌اش به بدخواهان‌اش همین است.چه آمریکا چه ایران.چه پهلوی چه این پست‌اندیشان حکومتِ اسلامی، و جالب‌تر و دردناک‌تر آن‌که هنوز هم مسئولیتی از این همه جنایتِ وارده را متوجه‌ی شخصِ اول این حکومتِ خون‌ریز نمی‌داند. خُب نمی‌دانستم دیگر چه باید بگویم. من این آدم‌ها را خواهم برد در یک کتِگُری و دیگر باهاشان حرف‌هایی از این دَست نخواهم زد. درک نخواهم کردشان و البته اگر نیاز باشد به آن‌چه درک نمی‌کنم،احترام می‌گذارم. ولی کجای قتل، فساد،جنایت، حق‌کشی و الخ، احترام‌برانگیز است؟ هیچ‌جایش! باید بِیسِ بحث‌کردن را با هرکه، تعیین کنم، بگذارمش «قبولِ جنایت‌کار بودنِ آقایان». این پایه باشد.اگر در طرفم ندیدم‌اش،بحث نخواهم کرد.بی‌فایده‌س. طرف ایگنور-لازم می‌شود. هرچه هست زیر سرِ «تعصب» است. نمونه‌ترین‌اش سوء‌استفاده‌ایست که از روزنِ دینِ اکثریت، یعنی اسلام، کرده‌اند. خلاصه این‌که ما دیگر صدسال ِ سیاه نخواهیم خواست دوست‌داران «ولی‌فقیه» بیدار شوند! بی‌طرفان‌اش هم مگر کم فَکت‌های منتشرشده را خوانده‌اند مثلن.یا این چند وقت لمس کرده‌اند. از چه می‌ترسند خُب؟...
ادامه ندارد!


 


*زویا زاکاریان
**
فوتو

Friday, August 21, 2009

جایی برای پیرمردها نیست


من و توکا


- اگر نمی‌توانی بنویسی،‌چرا نقدنویسی یاد نمی‌گیری؟


ـ فکر می‌کنی برایم لازم باشد؟


- می‌تواند خوب باشد، به این ترتیب همیشه می‌توانی بنویسی*


 


خُب «GrandCafe» یک‌ساله شد.و من واردِ ششمین سالِ وبلاگ‌نویسی‌ام شده‌ام. تجربه و خاطراتِ خیلی عالی‌یی بود. مخصوصن این یک سال، که شاید نتوانم وصف‌اش کنم.
خوش‌حالم که فرصتی شد همین چندی پیش با دوستانی چون حمید ناصحی و احسان سلطانی و سروش و احسان عزیز دیداری داشته‌باشم، هم‌چنین پیش‌تر از این، با سعید کمالی‌دهقان عزیز، و اخیرا هم توکای مقدس را دیدیم و حرف زدیم و لذت بردیم. :-)
خلاصه این‌که زود می‌گذرد... از گراند کافه هم یک سال گذشت.


 


* Ernest Hemingway
Photo:Me & saint touka

Tuesday, August 18, 2009

معرفی دو رمان: کوری | آدلف



jose saramago


«ترس می‌تواند باعثِ کوری شود، حرف از این درست‌تر نمی‌شود،قبل از این‌که کور شویم، کور بودیم، ترس ما را کور کرد، ترس کور نگه‌مان داشت»


کوری


رمان کوری اثر ژوزه ساراماگو می‌باشد. این اثر به‌یقین «شاه‌کار» است، در سال ۱۹۹۵ نوشته شده‌است. و در سالِ ۱۹۹۸ برنده‌ی جایز نوبل ادبی می‌شود. تا آن‌جا که مطلع‌ام مینو مشیری، اسدالله امرایی، مهدی غبرایی و عاطفه اسلامیان این رمانِ شاه‌کار را به فارسی برگردانده‌اند.

برخی از رمان‌های ساراماگو:
+ راه‌نمای خطاطی و نقاشی
+ برخاسته از زمین
+ بنای یادبودِ صومعه
+ سال مرگ ریکاردو ریش
+ بلم سنگی
+ تاریخِ محاصره‌ی لیسبون
+ انجیل به روایتِ عیسی مسیح
+ کوری
+ همه‌ی نام‌ها
+‌ دخمه
+ مرد تکثیر شده
+ مطالعه‌ای در بابِ روشن‌بینی(بینایی)


او هم‌چنین خاطرات و نمایش‌نامه‌هایی نیز به چاپ رسانده‌است. و می‌گوید: «قبلن هم گفته‌ام که در واقع من رمان‌نویس نیستم، اما چون در مقاله‌نویسی موفق نبودم و نمی‌دانستم چه‌طور مقاله بنویسم، به رمان‌نویسی روی آوردم.»
گفتنی‌ست برخی از منتقدین، ساراماگو را اولین و برجسته‌ترین اخلاق‌گرای سیاسی می‌دانند. وی جمله‌ای از کتابِ خانواده‌ی مقدس نوشته‌ی کارل مارکس و فردریش انگلس را در ابتدای مجموعه داستانِ خود آورده‌است:«اگر این درست باشد که بشر تحتِ تاثیر محیطِ اطرافش است، پس لازم می‌شود که به آن محیط شکلی انسانی بدهد.» و خود می‌گوید: «این جمله دربرگیرنده‌ی تمام خردی‌ست که من برای بودن آن‌چه اخلاق‌گرای سیاسی می‌نامند، احتیاج دارم»
اضافه می‌کنم او در مصاحبه‌ای با مجله‌ی اشپیگل آلمان در پاسخ به اعتراض واتیکان به‌خاطر اعطای جایزه‌ی نوبل به وی گفته‌بود:«واتیکان به‌تر است به کارِ خودش برسد. روزنامه آن‌ها نوشته‌است من کمونیست هستم و کتاب‌های ضدمذهبی می‌نویسم،خیر،من فقط می‌گویم که برای انسانیت می‌نویسم.»


کوری، کابوس است، هول‌ناک است. و بسیار بسیار جذاب و خواندنی. شخصیت‌سازی‌های بی‌نظیری انجام شده و همه‌اشان بی اسم.حتی با مهارت روی این بی‌اسمی‌ها مانور می‌دهد. پردازش و ساختاری بی‌نهایت دل‌نشین. استفاده‌ی نامتعارف و عالی از «ویرگول» تغییر مداوم زمانِ افعال جملاتِ پیاپی. گفت‌وگوهای پشتِ سرِهم.روایتِ «دانای کل» صمیمانه و بی‌تکلف و در عینِ حال، «دلهره‌آور» است.لبریزِ آشفتگیِ ما انسان‌ها.
بر اساسِ این رمانِ شاه‌کارِ «کوری» فیلمی به همین نام، توسطِ «فرناندو میرلس» ساخته‌شده‌است. خوب است یادآور شوم،«فرانک مجیدی» در وبلاگِ «یک پزشک» در موردِ همین رمان و فیلم، اخیرا مطلبِ بسیار خوبی نوشته‌است که خواندن‌اش را توصیه می‌کنم.


**** **** ****


آدلف - بنژامن کنستان


«عشق به‌گونه‌ای شگفت‌انگیز کمبودِ خاطرتِ طولانی را جبران می‌کند... به‌عبارت دیگر کاری می‌کند احساس کنیم با فردی که همین اندکی پیش برای‌امان پاک بیگانه بود، سال‌ها زیسته‌ایم.»


آدلف


رمانِ -نسبتا- کوتاهِ «آدلف» اثر «بنژامن کُنستان» نوسینده‌ی خوبِ سوئیسی می‌باشد. «مینو مشیری» آن‌را از فرانسوی(زبانِ اصلی) به فارسی برگردانده و نشرِ ثالث آن‌را منتشر کرده‌است. عاشقانه‌ایست موشکافانه، که جنبه‌ی روان‌شناسی نیز داراست. واکاویِ عشق در قابِ زمان.
مترجم «آدلف» را «شاهکارِ روان‌شناسی عشق» می‌داند و نویسنده را نیز بیش‌تر به‌خاطرِ همین شاه‌کار، در یادها و ادبیاتِ جهانی ماندنی می‌داند. این رمان، اول‌بار در لندن به‌چاپ می‌رسد و جارو جنجال‌آفرینی‌هایی هم می‌کند؛ برای مثال نویسنده در  ۲۳ ژوئنِ ۱۸۱۶ در نامه‌ای به یک روزنامه می‌نویسد: «نشریاتِ گوناگونی القا کرده‌اند که حوادثِ رمان آدلف به شخصِ من یا به اشخاصِ واقعیِ دیگری اشاره دارند. وظیفه‌ی خود می‌دانم که منکرِ این تقسیم‌های بی‌پایه شوم. این‌که حدیثِ نفس در این رمان کرده‌باشم به نظرم مضحک می‌آید.»
بنژمان کنستان در هشتم دسامبرِ ۱۸۳۰ در پاریس از جهان رفت.


«آدلف» را سفاکانه‌ترین و تلخ‌ترین رمانِ عشقی نیز خوانده‌ند، زیرا کُنستان در آن عمیق‌ترین و صادقانه‌ترین احساسات و شورانگیزترین بستگی‌های عاطفی را تجزیه و تحلیل می‌کند و نشان می‌دهد که چگونه در گذر زمان این احساسات و بستگی‌ها رنگ می‌بازند.


«آدلف» نمایشِ یک تراژدی‌ست. بنژمان در مقدمه‌ی چاپ سوم‌اش می‌گوید:«وقتی به این‌کار مشغول شدم، تصمیم گرفتم افکارِ دیگری را هم که به ذهنم آمدند و به‌نظرم سودمند رسیدند،بپرورانم. خواستم نشان دهم موجبِ درد و رنجِ دیگران شدن چگونه مسبب را،ولو سنگ‌دل هم باشد، دچار عذاب می‌کند؛ و همچنین می‌خواستم به تحلیل توهمی بپردازم که به آن‌ها می‌قبولاند لاابالی‌تر و فاسدتر از آنی هستند که می‌پندارند.»


«به محضِ این‌که رازی میانِ دو عاشق به‌وجود آید، به محضِ این‌که یکی فکرش را از دیگری پنهان کند، جذابیت عشق از میان می‌رود و سعادت ویران می‌شود. خشم، بی‌انصافی، حتی شیطنت، قابلِ گذشتند؛ اما پنهان‌کاری عنصری بیگانه واردِ عشق می‌کند که ماهیتِ آن را تغییر می‌دهد و پلاسیده‌اش می‌کند.»
این بخشی کوچک از فصلِ پنجمِ «آدلف» است. یک بخشِ دیگر از فصل هفتم:
«مردی که صادقانه می‌خواهد خود را فدای عشقی کند که تصور می‌کند موجبِ آن گشته، در حقیقت خود را فدای توهماتِ غرور پوچِ خودش می‌کند. از میان این زنانِ عاشق که همه‌جا می‌رویند حتی یکی نیست که نگفته‌باشد اگر ترکش کنند از غصه خواهد مُرد؛ و حتی یکی از آن‌ها پیدا نمی‌شود که زنده‌نمانده باشد و تسلا پیدا نکرده‌باشد.»
می‌بینید؟ مفاهیم و نکته‌سنجی‌های این‌چنینی در این رمان شاید زیاد باشد. که بعضا قابلِ نقد هستند و برخی آن‌چنان شیرین و پذیرفتنی.(بخش بالا لابُد به دخترها برخواهد خورد دیگر ;))


چون هدف، نه نقد است و نه بررسی.بیش‌تر حرف‌هایم را طولانی نکنم. در پایانِ ده فصلِ این رمان، چهار صفحه‌ای اختصاص دارد به این عناوین: «نامه به ناشر» و «پاسخ». این چند صفحه‌ی ناچیز، وحشت‌ناک خواندنی‌ست.


«من از ذهنیتِ متکبری که می‌پندارد با توضیح‌دادن می‌تواند چیزی را موجه سازد متنفرم... من از سُست‌اخلاقی که ناتوانی‌اش را همواره به پای دیگران می‌گذارد و نمی‌بیند که شر نه در پیرامونش، که در وجود خودش است، متنفرم»

Saturday, August 15, 2009

 
درست است،همین بود آقا!
اما
صدا و قیافه‌اش فرق می‌کرد
و نگاهش
این‌طور معصومانه نبود


حالا،
اجازه می‌دهید که مرخص شوم؟*


سمیه


این‌چندوقت هربار که شجریان گوش می‌کنم و می‌رسد به این‌جا که «برسان باده که غم روی نمود ای ساقی، این شبیخونِ بلا باز چه بود ای ساقی»؛ عجیب یادِ توحیدلو می‌افتم. یادِ همان دقایقِ اولیه که همه‌جا،پای استوس‌اش، نوشت: «این شبیخونِ بلا باز چه بود ای ساقی»


 


*شمس‌لنگرودی

حکایتِ وارده


روزی پادشاهی فرمان داد تا به‌ترین خیاطِ مملکت را برایش پیدا کنند تا او به‌ترین و بی‌نظیرترین لباسِ ممکن را برایش بدوزد. این البته ابتدای داستان است. باقی‌اش را می‌دانید. خیاطِ زبل و لباسی که هرگز دوخته نشد و توجیهی که فقط حلال‌زاده‌ها لباس را می‌بینند و پادشاه که خوش‌حال از لباسِ جدیدش مراسمی ترتیب داد و ملتی که روی‌شان نمی‌شد حرفی من‌بابِ لختیِ پادشاه بزنند و کودکی که فریاد برآورده بود که شاه لخت است. اما آخرِ ماجرا را برای‌تان تعریف کنم. پادشاه بلافاصله فرمان داد (در همانِ وضعیتِ زیبا و نچرالِ وجودی) که تختِ روان را نگه دارند. سپس دستور داد آن‌ها که جلوتر رفته‌اند برگردند و آن‌ها که هنوز به میدانِ شهر نرسیده‌اند یخده موو دِر فاکینگ اَس کنند و خودشان را برسانند. سپس چنین سخن آغاز کرد:


ها؟! چی؟! شاه لخت است که لخت است! اصلن خوب کرده که لخت است! شما هم می‌توانید لخت شوید و روی تختِ روان در شهر بگردید خب! باسن‌تان سوخته که ما این طور نچرال داریم در معرضِ عام می‌گردیم؟ بعد فکر کردید هنر کرده‌اید که برداشته‌اید این طفلِ معصوم را انداخته‌اید جلو که هوار بکشد؟ ها؟ می‌خواهید اصلن خیاط را صدا کنیم بیاید برای‌تان تعریف کند چه‌قدر تفریح کردیم روزی که این پیشنهادِ بی‌شرمانه را اول با خودمان مطرح کرد؟ که ملت را و تاریخ ادبیات را بگذاریم سرِ کار بخندیم. اسنادش هم موجود است. می‌خواهید فیلمش را در یوتوپ نشان‌تان دهیم؟ خداوکیلی چی فکر کرده‌اید شما مردم؟! بعله آقا! شاه لخت است، بدجوری هم لخت است. خودش هم می‌داند لخت است. حتا ننه‌جونش هم می‌داند که لخت است. عجالتن هم دارد با لختیِ خودش در میانِ جمع، بدجوری حال می‌کند. شما را اسکل کرده‌ است که برای‌ خودتان نشسته‌اید کشف کرده‌اید و کیف می‌کنید که وه! چه باهوش که منم! چه کاشف که منم! بلند شوید بروید جایِ این اکتشافاتِ مذبوحانه، یک هنری یاد بگیرید. وقت‌تان را صرفِ امور دیگری کنید که نان و آبی بشود برای‌تان. بلند شوید به زنده‌گیِ درمانده‌ی خودتان برسید! احمق‌ها!


پادشاه این‌ها را گفت، لپِ پسرک را کشید، پیشانی‌اش را بوسید و همان جور باسن‌لخت‌باسن‌لخت (این پالوده‌گیِ زبانِ روایت ما را کشته!) دست انداخت گردنِ خیاطِ مذکور و راهش را کشید و رفت. شاهدانِ عینی تعریف می‌کنند که هنگام رفتن نیش‌ هردو تا بناگوش باز بود. زیر گوشِ هم پچ‌پچ هم می‌کردند. جمعیت هنوز در بهت و سکوت بودند که ناگهان همان کودک فریاد زد که: شاه گِی است!


(+)

Thursday, August 13, 2009

از لحاظِ باور


...


از هیچ‌کس تنفری در دل نداشتم، اما کم‌تر کسی توجه‌ام را جلب می‌کرد؛ انسان‌ها از بی‌تفاوتی رنجیده خاطر می‌شوند؛ آن‌را بدخواهی یا تفرعن می‌پندارند، سخت باور می‌کنند که معاشرت با آن‌ها کسالت‌بار است.


 photo by Kiana


:..آرشیو..:
+ از لحاظِ آفرینش
+ از لحاظِ دیدن
+ از لحاظِ "اگر من جای او بودم"
+ از لحاظِ امروز
+ از لحاظ اندازه!
+ از رنجی که می‌بریم
+ از لحاظِ بو



پ.ن: پستِ «ازدواج؟»ِ منو که یادتون هست! به لطفِ این پستِ بهنود، دو قسمتِ زیبا و البته سانسور شده از «خاکِ آشنا» را دیدم. شما هم حتمن ببنید.پارتِ اول آغازش این‌گونه‌س:«ازدواج به هر دلیلی بی‌هوده‌س، به‌نظرِ من فقط یک نوعِشه که متمدنانه‌س...» و این هم دیگر پارت.

Wednesday, August 12, 2009

 


اینجا نوشتم که یادم باشد این شب‌ها را، این لحظه‌ها را... یادم باشد وقتی می‌گویند استخوان آدم گاهی از دلتنگی و غربت می‌خواهد بترکد یعنی چه؟ اینجا نوشتم تا یادم باشد نه در میانسالی و پیری که در ۲۵ سالگی این حس، این دوری، این تبعید، این زندان، این غربت استخوان‌سوز نصیب من و تو شد. اینجا نوشتم تا یادم بماند که هشتمین چهارشنبه از نبودن تو نه فقط با دردی مضاعف که با نفرت و کینه‌ای دوچندان آغاز شد.



:(


پ.ن: مـــن تـــو را وفـــا دارم بـــیا کـــه جــز ایـن نبــاشد هــنــرم

Monday, August 10, 2009

آخرش نقطه‌ی پایانِ کتابیم

voiceless


کارِ دنیا رو که چشم‌ام دیده‌بود، گفت به دلم
ما دو تا پنجره‌ی رو به سرابیم،
مگه نه؟


اگه تا دامنِ خورشیدِ خدا هم برسیم
آخر از بوسه‌ی خورشید، کبابیم
مگه نه؟


من و تو قصه‌ی یک کهنه‌کتابیم،
مگه نه؟
یه سوالیم، یه سوالِ بی‌جوابیم
مگه نه؟
یه روزی قصه‌ی پُرغُصه‌ی ما تموم می‌شه
آخرش نقطه‌ی پایانِ کتابیم
مگه نه؟
مگه نه؟

Thursday, August 6, 2009

برای جنبشِ سبز

 


از این شب‌گوشه‌ی خاموش،
از این تکرارِ بی‌رویا،
سلام ای صبحِ آزادی،
سلام ای روشن ِ فردا


۱- اگر بخواهم زیاد به عقب برنگردم. مثلن می‌توانم از آن‌جایی شروع کنم که مجموعه نوشته‌هایی را منتشر کردم با عنوانِ «انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست» و همین‌طور سایر نوشته‌هایی که اهدافی داشت از جمله این‌که تشویقی باشد برای شرکت در انتخابات.اما عنوانی که برگزیدم، برای یک امروزه‌روزی بود که می‌بینید. من با یقین به شما می‌گویم که هیچ ایرانی با عقلِ دُرُست‌درمانی را پیدا نمی‌کنید که از این مشارکت پشیمان باشد.


۲- مقدمه را از سطور بالا، کِش‌دارتر نکنم.تا خواندن‌اش وقت‌گیر نشود. امروز «جنبش سبز» شکل گرفته‌است. گستره‌ی جنبش، همه‌ی ایرانیان -نه ایران- است. امروز مسئله‌ی ما نه «ا.ن» است و نه تقلب. بی‌عدالتی، ریا، دروغ، نفاق، ایران‌ستیزی، دشمن‌خواهی،کودتا و غیره، هر یک شده‌اند موضوعاتِ مطرحِ بحث‌های بیداریِ ما. سبز، این‌بار همان سبزِ تبلیغاتی نیست. این‌را بدانید. بدانید که راه، آگاهی و آگاهی و آگاهی‌ست. فعالان آن، به‌روز و مطلع از اخبار، روشن، دور از شایعه و مبالغه‌پراکنی و الخ باید خسته‌ناپذیر همواره بر تعدادشان افزوده شود. این‌را هم اضافه کنم، که این گروه و دسته و حزب نیست. پرچم‌دارش خاتمی و موسوی و حتی اصلاح‌طلب هم نیست. اصلا پرچم‌دار ندارد که هیچ، رسانه‌ هم ندارد.
دقیقن این جنبش «پرچم‌دارها» و «رسانه‌ها» دارد.بحثِ همه هم نیست، آحاد ملت هم نیستند. پس اگر فکر می‌کنید شما هستید و باید باشید، در هرچه بیداتر بودن و در پله‌ی بعد، آگاه‌سازی قدم بردارید.
این رسانه شمایید. ماییم. پرچم دستِ ماست. کم‌ترین صحه بر حرفم این همه شعارِ خودجوش، این همه صدای هم‌سو است:«استقلال، آزادی، جمهوریِ ایرانی»


۳- و آخر این‌که اصلن تردید به خود راه ندهید که همین «اطلاع‌رسانی» و خواندن‌ها و نوشتن‌ها و گفتن‌ها از همه‌ی مبارزات مهم‌تر است. امروز دل‌خواهانِ جنبشِ سبز نباید بگویند که حوصله‌ی فیلم و کتاب و مقاله و الخ نیست. هست. امروز روزِ بیداری‌ست. مسلط باشید. امروز همه‌ی حامیان ِ جنبش ِ سبز باید گوینده باشند. نه حرفه‌ای، ولی آن‌قدری که نیاز است. باید به روز باشند. و من این‌ها را می‌گویم چون نباید و نباید فراموش شوند. امروز هرجای این مملکت را دست بگذارید «سبزها» مهم‌ترینند. بازیگران، کارگردانان، نویسندگان، اقتصاددانان،محققان، صنعت‌گران(از فنرسازی بگیر تا هواپیما،خودرو و الخ)، استادان، دانش‌جویان و غیره. و جنبشِ سبز بیش‌ترین سود را از این موقعیت باید بجوید.



وبلاگ‌نویسان را فرا می‌خوانم که «برای جنبشِ سبز» بنویسند.جهتِ ارائه‌ی نظرات و راه‌کارهای‌اشان(حتی اگر قبلن هم پرداخته‌باشند، برای رسیدن به یک جمع‌بندی حتی). و همانند یک بازی ِ وبلاگی، آن‌را ادامه‌دار کنند. ممنون. این دعوت عمومی‌ست و البته مشخصا
دعوت می‌کنم از: کمانگیر، احسان، رها، سرزمین رویایی، دادا محمود، مهدی محسنی و آق بهمن



پ.ن:
+ برای آزادی ، برای جنبش سبز
+ سبز جنگل! سبز جنبش!
+ پنج چیزی که باید درباره این جنبش بدانیم
+ داستان کابوس سیاه من

Tuesday, August 4, 2009

پره پایيزه تابستون توی تقويمِ گم‌سالي

 



كنارِ ریشه گم كردن، تهِ تالارِ پرس‌و جو
گذشتن از نوارِ سرخِ بی‌برگشت ِ بی‌تكرار
كجایی طعم بوسه، عطرِ یار، امنیت آغوش
كجایی لذت از قهوه، كجایی سرفه از سیگار


چه چشم‌اندازِ غمگین-‌شادی از آوار و آبادی
چه رنگِ آشفته عكسی دارم از پروانه و كشتار
مسیرِ پشتِ سر: ضیافتِ پل‌های ویرونه
روی موسیقی ِ آژیر، اذون، خمپاره و رگبار


...
من و رویای رقص و پرچم و میتینگ و اعتصاب
من و كابوسِ كُندِ سنگ‌سار و منجنیق و دار
من و ققنوسکِ ترانه‌ی آزادی و صلح و
گریز از این «عجوزه مرثیه‌سازِ پدرسالار»


 


برای نیما هیچی نمی‌تونم بگم...هیچی...خالی از کلمه،لبریزِ خشم


پ.ن: تو ماندی و خاک، ما رفتیم و خشم


+ایرج جنتی عطایی

Monday, August 3, 2009

بیست‌وسی آشغال


مرآتی! تو هم تنت می‌خارد پسر؟



تو هم دُم در آوُردی؟ خجالت نمی‌کشید، نمی‌لرزید از فریاد مردم؟ قبل از انتخابات کم گفتند «بیست‌وسی حیا کن، اصلاحاتُ رها کن»؟ بعدِ انتخابات کم دوربین‌های‌اتان را «هو» کردند، کم «V» گرفتند جلوی چشم‌های ناپاک‌تان؟ آقای مرآتی، تو و آن نجف‌زاده‌ی بی‌مصرف واقعن توهمِ خوش‌مزه‌گی دارید. تن‌ات می‌خارد پسر؟ شرم ندارید دانش‌جویانِ بیدار تا همیشه چه‌گونه شمایان را از حریم‌اشان به زباله‌دان پرتاب می‌کنند؟ نمی‌هراسید از خشمِ این همه سبز؟ از نجف‌زاده نمی‌پُرسی صفحه‌ی افتخاری‌اش در فیس‌بوک با نام «I hate kamran najafzade» با چه سرعتی از مرزِ نوزده‌هزار عضو گذشت؟ با آن‌که فیلتر کرده‌بوندش هم‌دستانت؟ اصلن دستانِ آغشته به خون‌ات را می‌بینی؟ می‌دانی همیشه خون، سُرخ نیست، گاهی همان رنگی می‌شود که نمی‌بینی‌اش. امشب دیدم که باز آن شکم را انداخته‌ای جلو و نیش‌ات باز است که آقای ابطحی آیا به شما واقعن قرص می‌دادند؟ بدبخت! نفهم! شعور نداری که ابطحی چه تیکه‌ی بزرگی نه تنها به تو که به ضرغامی‌اتان انداخت وقتی در جوابِ سوالِ تو، این‌که در زندان آبِ‌خنک خورد یا نه، با صراحت گفت:«نه،الان می‌خورم». تو اصلن مگر می‌فهمی؟ نه، واقعن می‌فهمی؟ لافِ «متفاوت بودن» می‌زنید؟ خُب چرا در مصاحبه‌ات حرفی از «هم‌سرِ ابطحی عزیزمان» نزدی؟ چرا نگفتی نظراتِ هاشمیِ‌رفسنجانی و خاتمی را؟ آقایانِ نجف‌زاده و مرآتی و شُرکا، من به شما قول می‌دهم این حکومت که برپایه‌ی ظلم است زودهنگام زمین می‌خورد، حدس نمی‌زنید دهان‌اتان سرویس خواهد شد؟ همین امروزش خایه‌ی «تنها» بین «مردم» آمدن دارید؟ شرط می‌بندم: ندارید.


 


رونوشت: تحریریه و گروه خبرِ ۲۰:۳۰ ، کلیه‌ی گوینده‌گانِ رسانه‌ي دروغ، کلیه‌ی عوامل شبکه‌ی خبر.


مرآتی و رسانه


پ.ن۱: مصاحبه ابطحي و عطريان‌فر با سيما
پ.ن۲: واریته‌ی بیست و سی