Tuesday, March 31, 2009

کنار یک حس قشنگ


باغچه بای گراند کافه


نفسی هست و دمی هست و از اون کهنه شراب هم کمی هست
واسه‌ی شنیدن ِ شکوه‌ی آدم
                                   هنوزم
                                            آدمی
                                                  هست


 


پ.ن۱:عید و برف و بستر ِ سرخوشی... تنها ...[فوتو اَت] امروز حدود ده و ربع، باغچه‌ی حیاط‌‌مون
پ.ن۲: اين خنده بد جوري به صورتت مياد جوري که رسم سبز باغچه هاي ماس
پ.ن۳: انگیزه‌ی بوسیدن در لبانت بیداد می‌کند...
پ.ن۴: آی اَند یو دَنس توگدر، ویت آرش اَند ایسِل این "آلوِیز" سانگ ... اُه کام آن! +‌  D:

Monday, March 30, 2009

بی‌نوا بندگکی که سربه‌راه نبود

بخشی از صراحت ابراهیم گلستان در گراند کافه


 


در گفت‌وگوی جاهد با گلستان، سه جای مهم هست که به شاملو برمی‌گردد.
من در سه بند می‌آورم‌اشان:


بخش اول:


جاهد: من به دیدگاه شمیم بهار و دیگران که "خانه سیاه است"،"خشت و آینه" و "شب قوزی" را سینما نمی‌دانند و از آن انتقاد می‌کنند، معترضم.


گلستان: همه گفتند. حتی شاملو گفت که تمام عیب‌هایی که از فیلم‌های دیگران گرفتم، پس می‌گیرم. فقط یک فیلم خیلی مزخرف بود و آن،فیلم ِ "خشت و آینه" بود. این جاودانه ابرمرد ِ ادبیات معاصر ایران که شعر نمی‌فهمید.نقطه‌گذاری نمی‌فهمید و شاید خیلی چیزهای دیگه هم نمی‌فهمید.


جاهد: من در مورد ِ شعرش حرف نمی‌زنم. چون صاحب‌نظر نیستم،اگرچه برخی از آن‌ها را هم دوست دارم اما می‌دانم که درک عمیقی از سینما نداشت وگرنه آن فیلم‌ها را نمی‌ساخت و آن فیلم‌نامه‌ها را نمی‌نوشت.


گلستان: من درباره‌ی شعرش صاحب‌نظر هستم.وقتی مُرد،شعرش هم تمام شد.


بخش دوم:


جاهد: گویا شاملو هم به شما پیغام داده‌بود که من می‌خواهم در آن‌جا فیلم بسازم. (منظور استودیوی ایشون است.)


گلستان: دو،سه مرتبه. مرتبه‌ی اول دریابندری آوردش پیش من... من اصلا شاملو را به چشم نمی‌شناختم،فقط می‌دونستم طوسی حائری زنشه.خوب طوسی حائری اصلا تمام ِ آشنایی اون رو.. شاملو که زبان نمی‌دونست. طوسی زبان فرانسه می‌دونست.طوسی زن خیلی خیلی فوق‌العاده‌ای بود که البته خیلی هم باهاش بدرفتاری شد. تمام ثروتش را بالا کشید و بیرونش کرد از خانه و ...
به‌هر حال، نجف دریابندری آوردش پهلوی من و یک دوربین هم انداخته‌بود روی دوش‌اش که من می‌خوام این‌جا برای شما عکاسی کنم.گفتم کار عکاسی ندارم.اولا اگر عکسی بخوام بگیرم که خودم عکاس هستم.کار عکلاسی هم ندارم. خیلی اوقات‌اش تلخ شد. چون اشخاص توی کَت‌اشون می‌ره وقتی ازشون تعریف می‌کنند،یه مقدار باورشون می‌شه. خوب به من چه....


بخش سوم:


گلستان: ... یک مقدار کارهایی که کردم، کارهای خیلی مرتب روزگار بوده و توی ایرون هم هرچی کار کردم، خرج سینما کردم، خرج چیزهایی که هیچ‌کس نمی‌تونه انگشت روش بذاره بگه این بد بود. یا این از فلان کس طرف‌داری کرده، یا از فلان کس فلان کرده،خوب خیلی کار درستی کردم،اگر کردم. می‌گه آقا به من هم بده. من هم این کار را می‌خوام بکنم، این کار را هم کردم. اون آقای فعلا مرحوم که همین‌طور فحش می‌داد به من، خوب،بدهد. کاشکی عوض این‌که فحش بده به من، می‌رفت راجع به نقطه‌گذاری فکر بکنه، بعد کتاب بنویسه. این کار را نمی‌کرد. اون می‌خواست پول برای هروئین‌اش در بیاره، می‌نوشت که ویرگول را جایی بگذارید که موقعی‌که دارید می‌خونید، نفس‌اتون می‌خواد تنگ شه، جای ویرگول اون‌جاست. هیچ‌کس هم تو مملکت نیست که به اندازه‌ی کافی شعور داشته باشه و بگه آقا ویرگول چه ربطی به نفس کشیدن داره؟ یعنی چی؟ قبلا که تو نوشته‌های فارسی ویرگول نبود، نفس نمی‌کشیدند و اینا که توی نوشته‌هاشون هی ویرگول می‌ذارن، نفس‌تنگی دارن؟ آخه چی می‌گی؟ یا اون کتاب مرتیکه را بدزدی بگویی که این خیلی فارسی‌اش بد بود، من اینو خواستم درست بکنم و چون اصلش را گیر نیاوردم،‌از همین استفاده کردم و بازنویسی کردم. این حرف یعنی چی؟ یک کسی رفته یه کتاب ترجمه کرده. تو که می‌گی این بده، تو چه می‌دونی که این بد ترجمه کرده اگر اصلش را نداری. شاید غلط ترجمه کرده، چی را می‌خواهی به‌تر بنویسی؟ اون وقت شعر می‌خواد بگه! می‌گه من کلاسیک را خیلی خوب می‌دونم. در حالی‌که از کلاسیک گفتن فقط "که از" را "کز" گفتن بلد شده. نمی‌فهمه که شاعر کلاسیک در تنگ‌نای قافیه یا وزن عروضی بوده که "که از" را "کز" نوشته. بعدش هم می‌شن شاعر ِ آزادی‌خواه! یکی از این‌ها اومد پهلوی من کار کنه، گفتم من کار ندارم.واقعا هم کار نداشتم...
هرکسی که داره کاری می‌کنه زیر هل دادن‌های روزگار خودش می‌کنه.همان روزگار هم تکلیف ارزش و کارایی کارها را معین می‌کنه.کارایی و ارزش هم نه یعنی شهرت امروز یا به‌به چه‌چه هرکس که می‌خواد صدایی از خودش دربیاره. یکی از این‌ها یک روز اومده بود یه دوربین عکاسی انداخته‌بود گردنش...


جاهد: منظورتون شاملوست؟


گلستان: ول کن بابا!


جاهد: گویا رابطه‌اش با فروغ بد نبود. به‌نظر شما آیا فروغ هیچ تحت تاثیرش هم بود؟


گلستان: تحت تاثیر کی؟ شاملو؟ تحت تاثیر چی‌اش بود؟ فروغ با اون درجه هوش و فعالیت‌اش تحت تاثیر آدم‌های اسفنجی نمی‌رفت.
فروغ در سال ۱۳۴۰ نبود که در مصاحبه‌اش گفته بود او تمام شده؟ شما که نمی‌شناسید!
شما دوتا شعرشان را که در یک فرم هست مقایسه کن.مثلا علی کوچیکه فروغ را مقایسه کن با اون شعر خونه دیبا عروسی بود مال شاملو. اصلا ببین چقدر دنیاها فرق می‌کنه.


*** *** ***


ابراهیم گلستان، جای‌گاه خودش را در ادبیات و سینمای ما داراست. و اصولا در سنی هم نیست که بخواهد به‌گونه‌ای زبان بگشاید که دست به جنجال‌آفرینی زده‌باشد و بخواهد توجه قشری را به خود جلب کند. از طرفی نیز احمد شاملو، شعر سپید را پرچم‌داری کرد و در ادبیات مشتاقان خودش را به یقین دارد.
این صراحت ِ پایان‌نیافتنی و زبان ِ روشن‌خواه ِ گلستان همواره برای‌ام یادآور ِ تلخی ِ خیلی از حقایق بوده‌است. یه وقتی‌ست که می‌آییم و می‌گوییم شاملو در بعضی از کارهای‌اش حال‌اش چندان خوب نبوده و چرند زیاد گفته! این فرق دارد!... این چالش‌گری گلستان، در مورد شاملو، این شاعر را درب‌و داغون کرد!


*** *** ***


پ.ن:


۱)در آرشیو گراند کافه از ابراهیم گلستان:


لینک گفت‌وگوی بهنود و گلستان در پُست ِ آتش‌کده +
بندی از نامه‌ی گلستان به نادر ابراهیمی در پستِ سکوت شیشه‌های شب +
بخشی از داستان ِ کوتاه ابراهیم گلستان در پستِ وقتی دورم،به تو نزدیک‌ترم +


۲)پیشنهاد وب‌گردی: در فهم ِ رفتار معروفی 1،2،3،4


۳) عنوان برگرفته‌شده از: من بی‌نوا بندگکی سر به‌راه نبودم و راه ِ بهشت مینوی من... از شاملو

Friday, March 27, 2009

سهم ِ من!

 
نسل ِ من، بغض ِ ترانه می‌چکید
نسل ِ تو، خاطره‌ای سر نبُرید
نسل ِ من به فکر ِ گم کردن ِ من
نسل ِ تو به فکر ِ هم‌سایه شدن

پشت ِ سر، حریق ِ یاس و مرگ ِ رنگ
مشق ِ شب، صد خط ِ ریز، از شعر ِ جنگ
پیش ِ رو، نفرین ِ تلخ ِ مادران... اشک ِ خواهر، جای تیری در تفنگ


آسیاب اگر به نوبت، بگو پس نوبت ِ ما کو؟
سهم ِ ما، قسمت ِ ما کو؟
حرمت ِ خلوت ِ ما کو؟


یادداشت ِ گراند کافه درباره‌ی سهم من اثر پرینوش صنیعی



اتفاقی که در "سهم ِ من" پری‌نوش صنیعی افتاد، برای‌ام کم‌نظیر و خوش‌حال کننده و خواستنی بود. سعی کردم نگویم، ولی خوب این ریسک را تا حدی می‌پذیرم که با سربلندی عرض کنم این اثر پری‌نوش "شاه‌کار" بود. بسیار گسترده و مشخصا با سخت‌کوشی ِ فراوان، قلم زدند. چاپ اول کتاب مربوط به بهار هشتاد و یک بود، و فکر می‌کنم تا به حال، حداقل پانزده‌بار به چاپ‌های بعدی رسیده‌است.
نوشتن از این کتاب، اصلا و ابدا راحت نیست.جنبه‌ی تاریخی آن یک‌سو، جریانات ملی،مذهبی از سوی دیگر، و هم‌چنین زمینه‌های روان‌شناختی،اجتماعی در کنار ِ شاعرانه‌گی‌ها و روایت و زبان و زاویه‌ی دید و ادبیات ِ آن در مجموعه‌ی داستان‌نویسی و تکنیک‌های آن کاری حساس می‌طلبد که بسیار دشوار می‌نماید.


زن،ایران،مذهب،تاریخ،خانواده،عقده،حجاب،سک.س،ازدواج،مردسالاری،فرزند‌سالاری،حقوقِ زنان، هجرت، انقلاب،حزب،غرب،شرق،عشق، حقوق شهروندی، آزادی، ظلم‌ستیزی و ... و ... در واقع مهم‌ترین و حساس‌ترین کلیدواژه‌های این رمان هستند.
یک رمان ِ گیرا، پر تنش و پر حادثه. که فکر می‌کنم برای نسل ِ من، واقعا خواندن‌اش خالی از لطف نیست. به واقع شاهد ِ یک "رئالسیم" و آن‌هم شاید به شکلی رئالیسم ِ فرا اجتماعی!
دیالوگ‌ها، سراسر زندگی‌ست. "لغزش‌های زبانی"، "لغزش‌های رفتاری"، "فرافکنی".
آن آخرها که سخن از "عقده‌ی اودیپ" به میان می‌آید. بسیار دل‌نشین است. آن‌جایی که معصومه به مسعود می‌گوید: مثل پسر بچه‌هایی که هنوز گرفتار عقده‌ی اُدیپ هستن حرف نزن، حالا دیگه باید بدونی که فرزند چه ارزشی برای پدر و مادر داره...
و در واقع این عقده، ناشی از رقابت ِ "ناخودآگاه" کودک مذکر با پدر خود و اشتیاق شدید و نهادینه به مادر  است.
انتخاب ِ اسم ِ قهرمان داستان بسیار به‌جا می‌باشد: "معصومه".


روایت ِ قوی و محکمی که نزدیک به کمال، سرکوبی‌های خودآگاهانه و ناخودآگانه‌ی بسیاری و بسیاری از خواسته‌ها و تمایلات را توسط ِ خانواده، مذهب و جامعه به نمایش می‌گذارد. شرحی جذاب، از "سایه"‌های حمید، همسر ِ معصومه همچون سایر ِ حوادث‌های بی امان ِ داستان بر انگیزه‌ی مخاطب می‌افزاید.


چون نه در حوصله‌ی یادداشت ِ کوتاه ِ من است و نه وقت ِ شما، ترجیح می‌دهم به جای نقل ِ قول، به ذکر چندین و چند آدرس، در این کتاب هم بپردازم. "سهم من" پری‌نوش صنیعی،انتشارات روزبهان:
صفحات ِ : ۱۱۳، ۱۲۷، ۲۸۰، ۲۷۹، ۳۲۱، ۳۴۰، ۳۵۸، ۳۷۷، ۳۷۸، ۳۹۷، ۴۶۹، ۴۷۲، ۴۷۳، ۵۱۲ و ۵۲۱ و ...
نمونه‌های کوچکی از نقاط ِ درخشان این رمان ِ بسیار خوب می‌باشند.


شخصیت‌پردازی، پر جرئت و چشم‌گیر ِ محمود، به عنوان ِ یک نمونه‌ی تمام عیار ِ انسانی ریاکار، یا نیز کاراکتر ِ چشم‌نواز ِ پروین، به عنوان ِ زنی که نابه‌خردانه قضاوت می‌شود، آن‌چنان عمیق است که خسته‌گی مخاطب را در جای‌جای ِ این داستان به‌در می‌کند. "قهرمان‌پروری"، "خود‌خواهی" در شخصیتی چون "سیامک"، سرخورده‌گی ِ مشهود در "خانم جان"، نفرت ِ از دیکتاتوری، ناتعادلی، ضعف، و روح ِ حساس در "آقای شیرازی"، عقده‌های فرو خورده‌شده، ناب، بی‌بدیل، در شخصیت ِ "شهرزاد"
بی‌شک "سهم ِ من" در کارنامه‌ی پری‌نوش تبدیل به یک ستاره‌ی درخشان و درخور ِ توجه شده‌است.


پری‌نوش صنیعی در چند جای این رمان، بسیار از اشعار ِ فروغ و نیز دکتر فخر‌الدین مزارعی، استفاده می‌کند. آن‌جور که من در بررسی‌هایم دیدم، انگار چند مورد، انتخاب‌های‌اش اشتباه‌بوده، که به هر حال جای تاسف دارد که برداشت ِ نادُرستی را به‌راحتی انجام داده. و همچنین ضعف‌هایی در مورد ِ شخصیت ِ "معصوم" به چشم می‌خورد و البته این زن، آن‌چنان پرحادثه و پر دغدغه هست، که خودبه‌خود، بعید به‌نظر نمی‌رسید. موضوع ِ مهمی که نمی‌شود از آن گذشت، محدودیت‌های موجودی‌ست که حتما گریبان‌گیر ِ ایشان نیز شده‌است. در جامعه‌ی ما، با نگرش‌های مذهبی و سیاسی موجود،سانسور، مرد محوری - حالا کم‌رنگ یا پُررنگ-  متاسفانه بسیاری از حرف‌ها را از دهان ِ نویسنده ناخواسته می‌رُباید.


 


من:زن ِ ایرانی | اهل ِ خود ویرانی | آینه‌ی دق کرده | بس که هق‌هق کرده|از سپاه ِ تسلیم| روز و شب بی‌تقویم .....  بر تن ِ یاس ِ سپید ِ سفره| جای قلاب ِ کمر می‌سوزد| لب ِ فریاد ِ مرا می‌دوزد| سیر ِ سیرم، سیر از مُشت و لگد| برده‌داران ِ حقیر ِ مرگ‌بو، بر سر ِ بازار عاشق می‌کشند...


 


پ.ن۱:
از این به‌بعد باید به‌هر کسی‌که می‌خواهد ازدواج کند و خانواده تشکیل بدهد و اصولا هرکسی‌که می‌خواهد آینده‌ی خوبی را در کنار ِ نگاه ِ دُرست به گذشته تجربه کند، این کتاب را پیش‌نهاد کنم و حتی شهامت‌اش را دارم، آن‌را کتابی واجب در سبد ِ هر خواننده‌ی کاربلد بدانم.


پ.ن۲: سراینده‌ی بخش‌هایی از دو ترانه‌‌ی ابتدا و انتهای این یادداشت، شهیار قنبری‌ست.

Tuesday, March 24, 2009

Some dance to remember


dancing at grandcafe :X:XX


- می‌دونی یه دختر کیا خوب می‌رقصه؟


- وقتی آدم دستشو بذاره پشت ِ دختره و چیزی زیر دستش حس نکنه، نه پایی، نه دسی، نه هیچ‌چی
اون وقت می‌شه گفت دختره خیلی خوب می‌رقصه!


J.D.Salinger


پ.ن: Did I ever tell you how you live in me
Every waking moment, even in my dreams    +

Monday, March 23, 2009

هوای مطبوع تهران 18:35 سوم عید

 


برای مشاهده کلیک کنید


 


این هوا فوق‌العاده‌س! روبه‌روی خورشید ایستادم، ولی از بس ضعیف است، هیچ اثر ِ چشم‌گیری ندارد!
هوا دو نفره‌س! هوا تازه‌س! .... اونقدر تمیزه که می‌تونی دست کُنی تو جیبت پاکت وینیستون یا کَمِل یا مارلبُرو یا اِسه یا کِنت یا ..... رو دربیاریُ ....
یا کلا تصمیم دیگه‌ای بگیری! ولی به هر حال، هوا دو نفره‌س!

Sunday, March 22, 2009

به هر عنوان!


from yalda in grandCafe


یه بار، یه جا، گوشه‌ای نوشته بودم:


گل ِ سر به زیر ِ مریم
بگو دنیا سر ِ کاره
واسه خوش‌بختی ِ ما
خدا انگار کم می‌ذاره!


سارا محمدی هم یه بار نوشته‌بود:


باز کنم روسری‌ام را
ببندم به دهانت
نه!
گوش به تو نمی‌دهم
که دل نداده‌ای به من!


شهاب مقربین یه‌ کنجی نوشته:


درخت ‌ِ انار
با گل‌هایش غوغایی کرده در حیاط
و تو این‌جا نیستی


بخندم
         یا گریه کنم


پ.ن۱: پیام تبریک گوگوش
پ.ن۲: yalda box
پ.ن۳: همچنان بهار!

Saturday, March 21, 2009

هزار و سیصد و ...

 


این ثانیه‌ها که بی‌رحم‌اند! هشتاد و هفت را چنان خط زدند که کُرک و پرمان ریخت! و پشم‌هایمان به‌تمام زایل شد! گرچه حدس‌اش نیاز به عقلی چندان نداشت!
حالمان خوب و خوش است! نه این‌که حال ِ تو را می‌دانم یا نه! نه، ولی خوش دارم جمع ببندم تو را با خودم در این حالی که چنان افتاد که تو نیز دانی!


آهای، عدد خوش‌آهنگ ِ هشتاد و هشت! از تو هم دور نیست، همین ثانیه‌هایی که چندی پیش، سوی هشتاد و هفت، نشانه رفتند! حواست که هست؟


پس صلاح دانستم در دل‌دل ِ پُررنگ ِ این نفس‌های نو، صفحه‌ی وبلاگم را باز کنم، دو،سه خطی بنویسم، آن‌هم در حال ِ بی‌کران ِ احسن‌الحالم.
و بی‌اقرار، دل‌ام آن‌چنان فرو ریخت، که شک بردم عرش ِ خدا ـکه فرشته‌گان در این سال‌نویی حتما به‌اش رسیده‌بودندـ  لرزیده باشد، از شکوه ِ بهار و تحویل ِ سال امروز...

Tuesday, March 17, 2009

سبز تویی، که سبز می‌خواهم



last Grand Cafe in 1387


 


يك سال گذشت و این حقیقت ندارد که همه یک‌سال بزرگ‌تر شدیم. یک سال گذشت چون تاریخ هیچ وقت بی‌کار ننشسته است. یک سال گذشت و هیچ‌کدام از ما دو نفر، به تساوی زندگی نکرده‌ایم. یک سال گذشت که مثل ِ همیشه، بهار داشت، تابستان و پاییز و زمستان؛ بی کم و کاست. یک سال گذشت و از سپیدی‌های کاغذ کم شد. یک سال گذشت تصویری از خنده و گریه، خواب و بیداری، سکوت و صدا، درد و دوا.
پیش‌گویی نمی‌کنم! یک سال گذشت، نگو ساده باور می‌کنم که می‌دانی! آخر دستِ تو نیست؛ و آدمی هر‌چه کم‌تر داشته باشد، بیش‌تر باور می‌کند. هم‌صدا با من بگو، یک سال گذشت. می‌گویی، نیازی به فکر کردن هم ندارد، چنین عبارت ِ ساده‌ای که «یک سال گذشت» نمی‌بینی؟ و من تنها می‌گویم: شاید! ... یک سال گذشت و تمام ِ حرف ِ من با تو این نبود؛ یک سال ِ دیگر هم خواهد گذشت!


 


همیشه می‌آیی
اما این‌بار
مستقل از شعر
تنها بیا
ترا گونه‌ای می‌خواهم
در آغوش بگیرم
که واژه‌ها
محرم نیستند...
تو بگو!
جوری بنویسم که تو را دارم
یا ندارم؟


تو بگو از من چه به‌یاد می‌آوری؟



**************


و حالا: بوی عیدی، بوی توپ، بوی کاغذ رنگی، بوی تند ِ‌ماهی دودی وسط ِ سفره‌ی نو، بوی یاس ِ جانماز ِ ترمه‌ی مادربزرگ! نوستالژی ِ خوش رنگ ِ سفره‌ی هفت سین، سیب ِ درشت، پیاله‌ی آب، سبزه‌ی سبز، سمنوی نذریِ جامانده.... سین ِ سرگیجه‌های من و حافظ:


به عزم ِ توبه سحر گفتم استخاره کنم
بهار ِ توبه شکن می‌رسد چه چاره کنم


سخن درست بگویم نمی‌توانم دید
که می خورند حریفان و من نظاره کنم



 


*************


خنده‌هایتان مُدام، سفره‌هایتان سبز، دل‌هایتان هر روز ِ‌ نو روز، دهانتان آمیزه‌ای از رنگین‌کمان و غزل، شانه‌اتان نیلوفری، چشمانتان پُر بهار، شبتان سپید رو، جانتان دور از غم، سلامتی‌اتان برقرار، خانه و کاشانه، رواق و سرای‌اتان امن و امان، زلف‌اتان شب‌گیر، دستانتان بی منت، تن‌اتان رقص ِ طرب، مملکت‌اتان آباد، جامتان پیش ِ رو، باده‌اتان ناب و غم‌گسار، لب‌هاتان شِکر ریز، دولت‌اتان پاینده و پیر، نفس‌اتان معطر، شُهرت‌اتان دل‌پذیر.



پ.ن۱: ۱+۱۳۸۷
پ.ن۲: آخرین به‌روز رسانی در سال ۸۷...
پ.ن۳: + و + و + و +  ... نه! اصلا دوس ندارم مثلِ نیک‌آهنگ بگویم:"عیدمان خراب شد!"... دلم گرفت... از این بیش‌تر؟

Sunday, March 15, 2009

چرت و پرت گوش نخواهم داد

 


فکر می‌کنم در مسیری که دوست دارم شاید هیچ‌وقت نتوانم، قدم ِ مهمی به جلو بردارم. چون نتوانستم گوش دادنِ گاه‌به‌گاه به "رپ"های فارسی، تازه اون‌هم خیلی وقت‌ها ساسی‌مانکن، را ترک کنم.
می‌شه فکری کرد برای سال ِ جدید!


 


پ.ن۱:برای دوستانم در توییتر: Follow me in Twitter
پ.ن۲:سال و فال و مال و حال و اصل و نسل و تخت و بخت ** بادت اندر شهرياری بر قرار و بر دوام


پ.ن۳: فردا،یا پس‌فردا، آخرین پُستِ گراند کافه، در امسال منتشر می‌شود، و با استقبالِ گرمِ شما دوستان همراه می‌شود... .


پ.ن۴: به سینا می‌گم: حوصله‌ی سال ِ جدیدو ندارم! نمی‌شه همینو ادامه بدیم؟؟؟؟....
بلند بلند می‌خنده.....

Friday, March 13, 2009

با من غریبه‌گی نکن!


Grand Cafe هوشیار نمی‌بینم!


کمی آن‌طرف‌تر سه دختر نشسته بودند. دو نفر از آن‌ها، یکی دیگر را مخاطب قرار داده، و با او حرف می‌زدند. تقصیر ِ من نبود، ایضا نیازی به کنجکاوی. راحت می‌شُد فهمید، که دختری که در سکوت‌اش، واژه‌های دوستان‌اش می‌بارد، مشکلی با دوست پسرش، - احتمال شوهر خیلی کم است- داشت و آن دو، چون یک منجی، ولی در لباس‌های شیک‌تر و آرایش‌های زیباتر، به او مشاوره، یا به‌تر بگویم،حکم‌هایی می‌دهند.
ولی این‌بار،کمی،فقط کمی، کنجکاوی لازم بود، تا فهمید مسیر به چه سویی‌ست!؟ بعله! فهمیدم! پیش به سوی جدایی، و مبالغه‌هایی در مورد ِ اختلافات ِ بین آن دختر با دوست‌پسرش!
حرف‌هایی زدند، که در خاطرم نیست. به هر حال تمام تلاش‌اشان،جوری متقاعد کردن، برای پایان دادن به این رابطه بود.


بعد از مدتی، یکی از دو دوست‌اش، به‌اش گفت:" ببین! بذار اصلا خیال‌اتُ راحت کنم! هر روزی که در زندگی‌ات، فهمیدی که تو رابطه‌ات اشتباه کردی، خودت،بکش کنار؛ خودت! حتی اگه اون روز، پنج‌تا بچه داشتی! ببین گفتم پنج تا [تاکید] حتی اگه پنج‌تا بچه داشتی!..."


بعدش،همین دو نفر، برای دوست‌اشان، یک فال ِ قهوه‌ای هم گرفتند. و شروع به تعبیر کردن!


*** ***


۱- حالم از این دخترایی که وقتی به‌هم می‌اُفتن، از خود بی‌خود می‌شوند و تازه یادشان می‌آد که زبانی هم استاد ِ کائنات برای‌اشان مهیا کرده، به هم می‌خوره!
۲- پایان دادن به رابطه‌ها، هنر نیست. اگر کسی جای‌گاهِ قضاوت را یافت باید بداند،کم پیش می‌آید، تمام ِ حق صرفا در نزد یک شخص ِ خاصی تجمع کرده باشد و خلاصه یابد!
۳- متاسفم از این‌که در جامعه‌ی ما، مسئولیت‌پذیری تا این حد کاهش یافته‌است. و حتی یک دختر- یا یک پسر- دید ِ دُرُستی نسبت به آینده‌اشان ندارند! مادر - یا پدر- شدن، تجربه‌ای نیست که بتوان برای‌اش این‌چنین تلخ -نه وحشتناک- پیش‌داوری کرد. به‌تر است اگر این تجربه را کسی "انتخاب" می‌کند بداند، سی‌دی ِ گیم انتخاب نکرده‌است، زندگی ِ یک انسان ِ دیگر است.
۴- فال ِ قهوه و مشورت با تسبیح(!) تفاوت ِ چندانی ندارند! "حالا" را ببنید. بسیاری از اختلافِ بچه‌گانه‌ی بعضی‌ها، مثل ِ "مضحکه" می‌ماند! به قول ابراهیم گلستان، آدمای کوچیک وقتی خودشونو تو مضحکه گیر می‌اندازن، فکر می‌کنند دچارِ فاجعه شدن!


 


پ.ن۱: گفتم که رفیقی کن با من! که من‌ات خویش‌ام! ... گفتا که بنشناسم من خویش ز بیگانه!
پ.ن۲: Follow me in Twitter

پ.ن۳: یه آهنگ‌ می‌ذارم گوش بدید، اند ِ نوستالژی! فول آو انرژی:ي





نگی جایی‌یا! مال ِ مایی‌یا! پلنگه! پلنگه چشم قشنگه!.... :)) یادش به‌خیر مرتضی!


پ.ن۴: تو بیست سوالی راه بنداز، قول می‌دم تا خود سوال ِ بیست، لو ندم که عاااشقتم :-x

Thursday, March 12, 2009

عرضم به حضورتون که...


بحث‌هایی در مورد سلیقه D:



خوش اندام، خوش‌تیپ، مهربون، سکسی، لوند، دل‌بر،منطقی،ناز،هات،جذاب،خوش اخلاق،با ادب(غیر از اون‌جایی که می‌طلبه بی‌ادب باشه:ی)،با سواد و روشن، گیر نده، سنگین باشه،نباشه، به من ربطی نداره، ولی جلف هم نباشه،بی‌خودی فاز مثبت پخش نکنه، احمق و رو اعصاب نباشه، ...


چیه؟ چرا این‌جوری نیگا می‌کنی؟


آدم نمی‌تونه سلیقه‌شو بگه؟!؟؟


 


پ.ن۱: هول نشید، کسی قرار نیست به پای کسی پیر بشه! :ی
پ.ن۲: Teardrops on My Guitar



پ.ن۳: Follow me in Twitter

Tuesday, March 10, 2009

کم ولی برای داش آکل


X... X


«همه‌ی اهل ِ شیراز می‌دانستند که داش آکل و کاکارستم سایه‌ی یک‌دیگر را با تیر می‌زنند.»


چرا می‌گه "شیراز"؟ آدمی یاد ِ تاریخ،فرهنگ، عشق و عاشقی و مهم‌تر شراب می‌اُفتد.
چرا "داش آکل"؟ چرا "کاکارستم"؟
"سایه"، هزاران شخصیتی که در ما وجود دارد و گاه‌به‌گاه ظهور می‌کند،مجال می‌یابد...
صادق خان! چرا نگفتی سایه‌ی یک‌دیگر را می‌زنند!؟
چرا؟ چرا گفتی با "تیر" می‌زنند؟


«قفس کَرَکی را که روی‌اش شله‌ی سرخ کشیده‌بود پهلویش گذاشته‌بود...»


صادق خان! چرا "پهلو"ی‌اش گذاشته بود؟ چرا "کنارش" نه؟ چرا بغل‌دستش نه؟ چرا کمی‌ آن‌طرف‌تر نه؟ داشی، نکنه از "پهلو" قمه خواهی خورد؟ نکنه....
چرا همین‌طور،مُدام، داش آکل، یخ را در کاسه می‌گرداند؟


«کاکا، مردت خانه نیست... به پوریای ولی قسم اگر دو مرتبه بدمستی کردی، سبیلت را دود می‌دهم. با برگه‌ی همین قمه دو نیمه‌ات می‌کنم.»


"سبیلت را دود می‌دهم"... قسم خوردن به "پوریای ولی"... "بد مستی"


«- ما پنج سال پیش در سفر کازرون با هم آشنا شدیم.
- حاجی خدا بیامرز همیشه می‌گفت اگر یک نفر مرد هست فلانی هست
- خانم من آزادی خودم را از همه‌چیز بیش‌تر دوست دارم، اما حالا که زیر دین مرده رفته‌ام، به همین تیغه‌ی آفتاب قسم، اگر نمردم به همه نشان می‌دهم.»


قسم خوردن به "تیغه‌ی آفتاب"... "حاجی" ... "زیر ِ دین مُرده"


یک داستان خارق‌العاده، حساب شده و قوی. خدا می‌داند چقدر مطالعه در مورد "لوطی"‌ها و مرام و شیوه‌ی آن‌ها داشته که این همه حیرت‌انگیز قلم زده است.
این‌که اصلا چرا "کرک" (بلدرچین) ، یا اصلا چرا "طوطی". که نماد ِ تکرار است.
با مرجان ازدواج نکرد، و چرا نکرد؟ .... این داستان ِ بسیار زیبا را شاید فقط صادق هدایت می‌توانست بنویسد.به یقین مرجان را به داش آکل می‌دادند. آیا مشکل اختلاف سنی ۲۶ سال بود؟ آیا "لوطی" بودن؟  به خاطر ِ "زیبایی"؟ ترس؟... "حاجی" هم که دیگر نبود. و به او آن‌قدر اطمینان داشت. شوهره هم که هم پیرتر بود هم زشت‌تر!!
باید "حاجی صمد" را بررسی کرد. رابطه‌ی او، در کازرون با "داش آکل"... باید "لوطی‌"ها را فهمید و مطالعه کرد. باید دید، پیاله‌اشان به هم خورده است یا نه؟! ..... فقط می‌توانم صادق هدایت را تحسین کنم!


*** *** ***


علت ِ این یادداشت کوتاه، ایجاد انگیزه و تحرکی بود، برای سراغ گرفتن از شاهکاری چون "داش آکل".
صادق هدایت را دوست دارم. تازه من که زیاد نمی‌فهمم چه می‌کند! فکر می‌کنم م.ف.فرزانه بود که به‌اش گفته بود برای فهمیدن "بوف کور". چه اندازه باید اسطوره و یونگ و فروید و کافکا و روان‌شناسی و مذهب حتی شرق و غرب بخوانی! هزار کوفت و زهرمار ِ دیگر! را بفهمی. ترجیح می‌دهم لال باشم وقتی از خسرو سینایی و دکتر طاهری تا دکتر شمیسا و م.ف.فرزانه به همچنین کسانی چون دکتر صنعتی، حرف می‌زنند. آدم‌های بزرگ هم چرت و پرت می‌گویند، باید آن‌ها را البته گذاشت به حساب نظرات شخصی! حتی اگر آن کسی نجف دریابندری باشد که بگه با بوف کور حال کرده یا نکرده!
علت ِ دیگری هم داشتم از آوردن ِ این کوتاه‌نوشته که گریزی به داخل ِ "داش آکل" می‌زند و آن مجالی‌ست که اکثرمان در نوروز و تعطیلات به‌زودی خواهیم یافت. بنشینیم و بخوانیم صادق هدایت را. ضرر نمی‌کنیم.
حیف است نگویم، چقدر مسعود کیمیایی داش آکل را خوب درآورده و قشنگ ساخته. به‌یاد آوریم صحنه‌ی قبرستان-داش‌آکل- مرجان! ... این یعنی ِ "دفن ِ‌ عشق".... به‌یاد آوریم که کاکارستم را مسعود خان چه کرد!


 


فردا که در ِ بهشت را باز کنند... لوطی طلبند و لوطیان ناز کنند


 


پی‌نوشت مهم:


 


یک نکته‌ی جالب ِ دیگر این‌که تصور کنید که داستانی چون "داش آکل"، یا حتی رمانی چون "بوف کور" چه حجمی دارند!؟ بله. بسیار کم حجم هستند. و آن‌جنان قطور نیستند. "خواندن" ِ آن‌ها حتما وقتی نخواهد گرفت، ولی فهمیدن ِ آن‌ها، به اندازه‌ای که شاید باورش کمی سخت آید، وقت خواهد گرفت و البته لذت به هم‌راه خواهد داشت. دوستان ِ عزیزی که یک شبه، قمارباز خوان شده‌اند. رکورد شکنانی که عقاید یک دلقک را دو،سه شبه تمام کرده‌اند و جنگ و صلح را هرگز از دست نداده‌ و بسیارانی که ترتیب ِ بوف کور را چندین ساعته داده‌اند!... بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که بدبختی‌ست، این‌که نتوانیم از یک شاهکار، با بیش‌ترین ظرفیت لذت ببریم. حیف است! حیف که می‌بینم، سهم ِ من ِ پری‌نوش صنیعی یا فلان و بهمان کتاب ِ رومن گاری را، با افتخار و افاده و حماقت، می‌گویند که خوانده‌ایم ولی نفهمیدنش (فهمیدن باز اشتباه نشود با از بر کردن!!). به من ربطی نداره. ولی چه فایده، که برای این‌که یک اثری را نخوانده نگذاری، در شب و خسته‌گی و بی‌خوابی دستت بگیری! که چی؟ که بگویی خواندمش! که بگویی فلان کتاب را خواندی؟ که بگویی مطالعه‌ام بالاست! فکر کرده روزنامه دستش گرفته!


 


 


*** *** ***


 


این صفحه‌ایست که تمام ِ مطالب ِ منتشر شده به قلم ِ من، در موضوع ادبیات، در گراند کافه را می‌توانید مشاهده کنید...


 

Monday, March 9, 2009

بیچاره؟

 


بیچاره- -> در لغت‌نامه‌ی دهخدا:


مستمند، بی‌نوا، مسکین و مایوس...


بیچاره- -> در فرهنگ ِ معین:


شخصی که دچار وضع ِ بدی شده | شخص ناتوان و درمانده...


بیچاره- -> در گراند کافه‌ی بزرگ:


۱- مستمند، بی‌نوا، مسکین و مایوس،ناتوان و درمانده| شخصی که دچار وضعِ بدی شده...


۲- به برخی از بچه‌ها اطلاق می‌شود که قبل از اختراع ِ کاندوم یا مواردی چون LD  و HD، به دنیا آمده‌اند.



پ.ن: Follow Me in Twitter! Follow Majid.F.F

Saturday, March 7, 2009

تو جان ِ من باش و بگو

 


بهترین فرزندان آنهایی هستند که بهتر از والدین خود زندگی می کنند ... فراموش نکنیم این رسالت ماست که به آنها آزادی را هدیه کنیم و برای رسیدنشان به بهترین زندگی مدنظرشان قابل اتکا ترین یارشان باشیم.


******


روزی هزار بار به بچه ام می گفتم و می گویم "دوستت دارم" تازگیها یاد گرفته خودش بی بهانه می آید سراغم و می گوید " خیلی دوستت دارم" می چسبد. خیلی ...
دلم برای مادرم می سوزد که این همه سال شنیدن این جمله را از خودش دریغ کرده یا پدرم. با تمام جمله های عصا قورت داده ای که باید یاد می گرفتم و حساب پس می دادم، هیچ وقت یاد نگرفتم – یا نشنیدم – که باید بگویم " دوستت دارم" ...اما من یادش داده ام بگوید " دوستت دارم" که مثل من وقتی که گفتنش را لازم داشت هی نچسبد به گلویش...



واقعا این اواخر،تا این اندازه لذت نبرده بودم. انگار قلم ِ این دو عزیز، دل ِ من بوده، کاملا حرف ِ دلِ منُ زدند.
خیلی عالی بود. مرسی، مرسی، هم رضای نازنینم و هم خانم شین عزیز.


مطلبی هم،مرتبط، قبلا در کافه نوشته بودم می‌توانید بخوانید:


خیلیخصلت‌‌های نیک و الگوریتم‌های رفتاری سالم دلیلی بر تربیت درست ما نبوده و نیست...


پ.ن:
Follow Me in Twitter! Follow Majid.F.F

Friday, March 6, 2009

شمعی در رگبار

 
online in GrandCafe


خانواده‌های خوش‌بخت همه به هم شبیه‌اند و خانواده‌های بدبخت هم هرکدام به سبک و شیوه‌ی خودشان بدبخت‌اند.
«تولستوی»


بخش یک.



  • یه دسته پدر(و مادر)ها هستند که در مورد مسائل مالی آن‌قدر دهان بچه‌هایشان را سرویس می‌فرمایند تا بچه با مشکلات ِ مهمی برخورده، آن‌وقت تصمیم می‌گیرند هرچه دارند به پای بچه‌اشان بریزند تا وضع به سابق برگردد- یا حداقل به‌تر شود.

 



  • دسته‌ای از بچه‌ها هستند، که پدرهای ثروت‌مندی دارند، ولی فکر می‌کنند دیدگاه‌اشان این است که نباید از این ثروت بهره‌مند شوند، و بی‌معنی است که به واسطه‌ی آن‌ها در رفاه بیش‌تری باشند. این دسته، بسیارشان حرف ِ مفت می‌زنند؛ و حرف‌اشان باد ِ هواست. تنها فکر می‌کنند با بیان این ایده، کارشان از بقیه درست‌تر است.

 


در روزگاری که سپری می‌کنیم، حالات ِ بسیاری از این دست- واقعا بسیار زیاد- می‌توان بیان کرد، دید، که شاید بشود گفت تقریبا همه‌اشان بیهوده، غلط و اشتباهند.
در بی‌نظمی شاید بتوان نوعی نظم را یافت،اما در "بی‌تعادلی"، هیچ تعادلی را نخواهید دید.
پس در زندگی پس از تعیین معیارهایتان آن‌هایی را که نیاز به تعادل دارند را مشخص کنید و در جهت ِ متعادل نگاه داشتنِ آن‌ها،حداقل، سعی کنید.


بخش دو.داستانکی که خواندن ِ آن‌را پیشنهاد می‌دهم:


تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي مي‌كرد.
به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم مي‌خورد، فروشندگان وارد و خارج مي‌شدند، مردم در گوشه‌اي گفتگو مي‌كردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مي‌نواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكي‌ها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.


خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح مي‌داد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد.


مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پله‌ها، در حالي‌كه چشم از قاشق بر نمي‌داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.


مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرش‌هاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟


جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.


خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتي‌هاي دنياي من را بشناس. آدم نمي‌تواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانه‌اي را كه در آن سكونت دارد بشناسد.»


مرد جوان اين‌بار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقف‌ها بود مي‌نگريست. او باغ‌ها را ديد و كوهستان‌هاي اطراف را، ظرافت گل‌ها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد.


خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:


«راز خوشبختي اين است كه همه شگفتي‌هاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»


پ.ن۱: داستانک از  "پائولو كوئيلو"
پ.ن۲: خوشگله تو امشب از ما ردیف‌تری
پ.ن۳: این آهنگ را بگوشید:





پ.ن۴: گفته‌اند: از کرامات سایت شیخ ما این است...
پ.ن۵: باز هم به نازنین قلم ِ شهرام شکیبا: کی حاضره چی‌کار کنه؟!

Wednesday, March 4, 2009

دل دیوانه


دل دیوانه Grand Cafe


 


وقت‌هایی‌ست که می‌شه،نمی‌شه‌ی ایرج، میشه همه‌ی زندگی، خود ِ زندگی:


بی تو می‌شه با نسیم: بیعتی همیشه کرد
می‌شه با پنجره ساخت، توی گل‌دون ریشه کرد
بی تو از آینه‌ها... می‌شه تا ستاره رفت
بی تو می‌شه زنده بود زندگی نمی‌شه کرد


اگه بعد از این مصرع آخری، آدم زنده بمونه، ادامه‌اش می‌گه:


می‌شه با شب راه اومد ... می‌شه از گریه گذشت
می‌شه گم شد تو قفس ... همه‌ی دنیا رو گشت


 


می‌دونی دیگه چی می‌چسبه؟ "دل ِ دیوانه"‌ی ویگن!


پس از این زاری مکن... هوس یاری نکن! تو ای ناکام! دل ِ دیوانه!


گوش بدید:





 پ.ن: قد ِ آغوش ِ منی! نه زیادی: نه کمی!

Tuesday, March 3, 2009

هه! بلاگفا خودش اگر تونست برای این پست عنوان بذاره!

 

حسین درخشان را فراموش کنید!!


حال ِ خوب ما دانش‌‌جویان!


خودسوزی، ممنوع!


سخنرانی‌ای که هرگز پخش نمی‌گردد! ا.س.ل.ا.م.ی شدن ِ دانش‌گاه


نادیده گرفتن حقوق انسانی،ولو یک معتاد


نه معتاد؛ نه جانباز؛ بلكه انسان


دانشجویان را در کجا ملاقات کنیم بهتر است؟


سه خودسوزی در یک هفته، مبادا مجلس تحقیق و تفحص کند!


و شش لینک فقط از خبرنامه‌ی امیرکبیر:


گزارش تصویری ۱ از اعتراضات دانشجویان پلی تکنیک به دفن شهید


گزارش تصویری ۲ از اعتراضات دانشجویان پلی تکنیک به دفن شهید


تصاویر یکی از سردمداران اوباش بسیجی در ضرب و شتم دانشجویان


محسن آرمین: بازداشت ۷۰ دانشجو حادثه ای کم سابقه است


مشاهدات بهروز جاوید تهرانی از شکنجه های وحشیانه در زندان رجایی شهر


به مناسبت تدفین شهدا در پلی تکنیک؛ عاطفه یوسفی


...


با خودم، قرار گذاشته‌ام، که نه دل‌خور و ناراحت شوم نه غمگین. و چند وقتی می‌شود که به خودم قول داده‌ام که دیگر عصبانی به هیچ عنوان نشم. و فکرهایم را بکنم که چه چیزی ارزش ِ فشار و عصبانیت دارد. تا همین‌جای کار هم به سلامتی‌ام لطمه‌هایی وارد شده است. دیگر نمی‌خواهم.
می‌نشینم نگاه می‌کنم، و بدون ِ هیچ قضاوت و حرفی تماشا می‌کنم.
سلامتی ِ روح و قلب و روان، مهم‌تر از این‌هاست. اصلا به قول ِ سرهرمس مارانا، "صلح و آرامش، از حقیقت به‌تر است". بنابراین گور بابای همه‌‌ی دیکتاتورهای جانی و پست... . آره.


شعر ِ مرا حوصله کن
                          درد ِ مرا زمزمه کن!
یا که بر این دهان ِ من،
                             قفل ِ گران‌تری بزن!


زخم ِ همه ستاره‌ها، به شانه‌های خسته‌ات
به سینه می‌فشارمت، تو را چه می‌شود وطن؟


 


پ.ن۱: مانی راست می‌گه: در ِ خروجی این بیمارستان، در ِ ورودی بیمارستان ِ دیگر است!


پ.ن۲: پست ِ قبلی رو هم بخونید و آهنگ‌اش رو دانلود کنید و ...


پ.ن۳: این یادداشتِ شهرام شکیبا را هم حتما بخوانید!


پ.ن۴: معرفی وبلاگ: ابراهیم رها | یادآوری می‌کنم: نامه‌ی سال پیش ِ ابراهیم نبوی به ابراهیم و ژوله. و نوشته‌ی بسیار زیبای ابراهیم رها در روزنامه‌ی سرمایه با عنوان ِ قیصر.

اوج بادبادک ِ ما


این بی نفس، هوای تازه می‌خواد


صدای ساعت ِ گل
صدای یه قل دو قل
صدای زنجره‌ها
                   عشق ِ بی‌وقفه‌ی ما


بگو پس فرفره‌ی چارپر ِ کاغذی کجاس؟
چشم ِ کی دنبال ِ دنباله‌ی بادبادک ِ ماس؟
نذار قیقاج بزنه! کله کنه! پایین بیاد!
                                              اوج ِ بادبادک ِ ما: رهایی ِ ترانه‌هاس!


 


ظهر ِ داغ و کوه یخ ... من و این گوله‌ی نخ!
از تو دنباله‌ی من ... سرخی‌ی لاله‌ی من!
                                                      نکنه دوباره باز
                                                                        بشکنه به سرو ناز...



منصور و شهیار را دعوت کرده‌ام کافه، برایمان "فرفره‌های بی باد" بخونند...


+


Photo by:kornyx
+ (لینک کمکی)

Monday, March 2, 2009

?am i suffocating you


with grand cafe


اگر آخر ِ هر چیز خرابیه، آخر عشق هم خرابی‌ست.
بیا ساعت‌هایمان را تنظیم کنیم و راس یک ساعت ِ معین به هم خیانت کنیم.
بیا برای زندگی قیمتی بگذاریم و آن‌را به اولین تاجر بفروشیم. دشوارتر از خواندن ِ فکر ِ فاحشه‌ها که نداریم، پس بیا همه‌اشان را لو بدیم، خیلی چیز‌ها را فقط آن‌ها می‌دانند. چه بسا روز را باید خلاصه کرد و شب را به همیشه میل داد.


تو میان ِ فال ِ قهوه جایی نداری. تو آزاد ِ آزاد ِ آزادی، دُرُست. و همچو من!


 


Photo by:katherine elizabeth