Sunday, January 3, 2010

بازگشته‌ام از بلاگ‌فا، بلاگ‌فا از من باز نمی‌گردد

جواب نداد آقا، جواب نداد. بلاگ‌اسپات آن میزبانی که من می‌خواستم نبود، یعنی بود ولی نشد. زیرا آرشیو ِ من این‌جا نیست. آن‌همه سال ِ من این‌جا نیست. این بازه‌ی زمانی که آمدم این‌جا فقط شد تجربه، دریافتم که بلاگر، به درد ِ کسی می‌خورد که از صفر بخواهد شروع کند. اگر بخواهی آرشیو انتقال دهی، این‌جا،جای تو نیست. بر زحمت‌ات صرفن افزوده می‌شود و بس.
چند پست ِ این‌جا را می‌برم همان بلاگ‌فا. و ادامه‌ی وبلاگ‌نویسی‌ام را اگر عمر و انگیزه‌ای بود، همان‌جا پی می‌گیرم. مگر این‌که روزی بخواهم یک وبلاگ را هیچ، آغاز کنم. آن‌وقت حتمن بلاگ‌اسپات را انتخاب می‌کنم.

بعله. موضوع از این قرار است. حالا دیکتاتوری ِ بلاگ‌فا را چه کنیم، نمی‌دانم.


http://grandcafe.blogfa.com

Sunday, December 20, 2009



هنری میلر می‌گه به‌ترین راه برایِ فراموش‌کردن ِ زن‌ها اینه‌که اونو به نوشته در بیاری.

 

یک وقتِ خلوت و یواشی هم بشینید این عاشقانه‌ی فان ِ پانصدروزِ سامِر را نگاه کنید،که از مالکیت می‌گوید. از «آی لاو آس». از این‌که می‌پنداری آدم ِ رابطه‌ت تو را از آن‌چه در برخوردش سراغ می‌گیری بسیار بیش‌تر دوست می‌دارد. از واقعیت تا انتظار. از حرفی که آدمه با تو نداره و با کارت ِ عاشقانه و تبریک ری‌پلیس‌اش می‌کنه. از این‌که دوست‌داشتنه موندگارتره یا معماری ِ یک ساختمان. از سرنوشت. از این‌که در سامر، نمی‌توانی آتمن را ببینی،حواست نیست.که یادت باشد گاهی خورشید ِ آتمن داغ‌تر است. خلاصه‌ترش را باید تصادف نامید؛ همین یک کلمه.

This is a story of boy meets girl. But you should know up front, this is not a love story.

Sunday, December 13, 2009

موزه


مطمئن باشید
دیگر از درون تهی شده‌ام
می‌توانید
مرا از کاه پُر کنید

بگذارید کنار ِ سر ِ آن گوزن
یا
نزدیک ِ خرس ِ قطبی ِ خشک شده
روبه‌رویِ در

بنویسید
خودم
خودم را اهدا کرده‌ام

از تاریخ خجالت می‌کشم
مرا در زیست‌شناسی بررسی کنید


«گروس عبدالملکیان»

Saturday, December 5, 2009





- تو تاریکی که عدد معنی نمی‌ده

Sunday, November 29, 2009


 - من زن ِ قهوه‌چی هم تا حالا ندیده بودم

 - پس کی چایی جلو دست ِ پدرت میذاره؟

 - معلومه مادرم

 - پس چرا می‌گی زن ِ قهوه‌چی ندیده بودم؟ زنا همه‌ش قهوه‌چی‌ان دیگه. سه شغله‌ن.
 روزا کارگرند، غروبا قهوه‌چی‌ان، شبا همه با هم هم‌کارن. دور ازجون ِ مادرِ شما.


باد ما را خواهد برد / عباس کیارستمی

 رونوشت برسد به: بهمن قبادی!!!

Saturday, November 28, 2009




هفتادساله است و کاش سواد‌ِ اینترنت داشته‌باشد.از کتاب خواندن‌های‌اش گاه‌وبی‌گاه، به‌واسطه‌ی هم‌دست و هم‌قوم‌اش، حدادعادل، شنیده‌ایم، ولی از وب‌گردی‌اش، تا کنون، من که نشنیده‌ام. شاید سایتِ رسمی‌اش را تنها دیده‌باشد یا نهایتن فارس را. شاید هم بیش‌تر. خودش به‌تر از همه می‌داند، ارتباطات و اینترنت، رسمن بیش‌ترین نقش را در حال‌وروز‌ِ فعلی‌اش داشته‌است. رهبری‌ی ِ چه‌کسی؟ مردمی که خشمگین‌اند؟ مردمی که عقب‌اُفتادگی ِ مملکت‌اشان مثلِ روز برای‌اشان روشن است؟ دانش‌جویان و نخبگان هم که او را به باد ِ فحش می‌گیرند.در موتورهای جست‌وجو از لحاظِ عکس‌ها هم که با پیپ و سیگارش از معروف‌ترین‌هاست...

Monday, November 23, 2009



نظمِ کانتيِ زندگي سحابي آن‌طور که خودش تعريف مي‌کرد، حيرت‌آور بود. صبح ِ زود برمي‌خاست، سرِ ساعتِ معيني پشت ميز کارش مي‌نشسته و يک‌سره ترجمه مي‌کرده تا ظهر، بعدازظهر نقاشي مي‌کرده و ساعتِ معيني در عصر يک مسيرِ ثابت را مثل ِ کانت، پياده مي‌رفته و برمي‌گشته و بعد کتاب مي‌خوانده تا شب و در ساعتِ معيني مي‌خوابيده. سالم بود و محکم؛ از آنها که ممکن است چهار صبح بروند توچال و شش ِ صبح برگردند. برخوردش با آدم طوري بود که گويا مي‌خواهد بگويد؛ «خب امروز زندگي تازه شروع شد بزن بريم...» طنزش نظير نداشت، فکر مي‌کردي براي او همه‌ی زندگي طنز است. خمودگي ِ دپرس‌ترين آدم را با يک طنز ناب محو مي‌کرد. به حرف‌هاي آدم‌ها خوب گوش مي‌داد و چقدر درست و دقيق و با فکر جواب مي‌داد. نديدم از کسي بد بگويد يا از زندگي ناله کند. چقدر حيف شد... چقدر مي‌توانستم از او چيز ياد بگيرم که نشد، نمي‌شد که دائم بروم منزل‌اش يا دعوت‌اش کنم به منزل‌ام. منزل ِ دوستان هم ديدارهايي بود خارج از تصميم من. ما که اين‌جا کافه De Flore کارتيه لاتن پاريس نداريم که اگر خواستيم ژان پل سارتر را پيدا کنيم برويم آنجا. آدم در آن طرف‌ها مشکلي براي ارتباط با هر هنرمندي که مي‌خواهد ندارد. پيدا کردن ِ پل استر، فيليپ راث و ژيژک در نيويورک کار شاقي نيست. اما اينجا چگونه مي‌شد مهدي سحابي را بيش‌تر ديد. بعد از خواندن ِ کتاب مرگ قسطي لويي فردينان، اگر مي‌خواستي بيش‌تر راجع به اين نابغه ادبيات قرن بيستم فرانسه بداني چه‌کسي بهتر از مهدي سحابي؟ اما کجا مي‌شد پيدايش کرد؟ يک عده‌ای مي‌گفتند ساکن ِ فرانسه بوده، گاهي به ايران می‌آمده و يک عده‌ای هم مي‌گفتند ساکن ايران بوده، گاهي به فرانسه مي‌رفته، هيچ‌کس از ما مردم درست نفهميد. اينجا سنت ارتباط مردم با آدم هاي بافرهنگ جامعه وجود ندارد. از قبل هم نبوده. کنفرانس و سخنراني هم که جاي ارتباط طبيعي نيست. نويسنده‌گان دور هم جمع مي‌شوند و به خانه‌ی هم مي‌روند؛ نقاش‌ها، فيلم‌سازها، موسيقي‌دان‌ها. هر هنري محفل‌هاي جدا از هم و بي ارتباط با مردم دارد. چون اشباحي دست نيافتني گم و پيدا مي‌شوند. او در کارش بي‌نهايت جدي و دقيق بود اما چنان مي‌نماياند که هيچ‌چيز آن‌قدر جدي نيست که به خاطرش ملول شود. کسي که در خواب چنان سکته وسيعي مي‌کند که ديگر بيدار نمي شود نمي‌تواند در قلب‌اش هيچ ناراحتي نداشته باشد. اما او لابد آن را هم جدي نگرفته بود و به مرگ هم خنديد و پاسخ ِ هزاران سوال ِ ما بي جواب ماند... حيف.


 رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار / ملک منصور اقصی / روزنامه‌ی اعتماد

Friday, November 20, 2009



زان یار ِ دل‌نوازم، شُکری‌ست با شکایت


حتمن آدمی باید یک طوریش شود، وقتی بعد از مدت‌ها دل‌اش می‌خواد چیزی بنویسد، بعدازچند وقتی‌که دست‌اش به نوشتن نمی‌رود، و دو سه خطی می‌نویسد و یک‌هو می‌بیند، صفحه را اشتباهی می‌بندد و آن چند خط به «ها» می‌رود - سلام آقای سی‌وپنج‌درجه-. دیروز اینترنت‌ام تقریبن قطع بود. سرعتِ کامپیوترم پایین اومده. تکلیف‌ام هم آن‌چنان با خودم روشن نیست. درس‌های عقب‌مانده و کتاب‌های نخوانده و یک پروژه‌ی درهوا مانده را نیز اضافه فرمایید. اما من به چشمانِ بی‌قرار ِ تو، قول می‌دهم همه‌چیز روبه‌راه شود و این بلاگ هم حتی سامان گیرد. ما دوباره سبز می‌شویم. از لحاظِ قاطی کردنِ جنبش و روزمرگی  با هم.

Wednesday, November 18, 2009


از دیالوگ‌های جان‌دارِ سینما

- نمی‌شه باید ژتون بگیری
+ بَه، گفتیم تو شُمام با معرفت هَس ، توتون لوطی هَس
- ژتون می‌گیری یا برم؟
+ مگه روغن کرمون‌شاهی می‌فروشی؟ اوهو . جوونی، جوونم. خوش‌گلی، خوش‌گلم. بفروشی، خریدارم. اما نسیه.


  بهروز وثوقی به اون دختره

Sunday, November 15, 2009




نکنه تو گله‌ی بره‌هامون، گذرِ گرگِ بیابون افتاده



در نهایت، یک وقتی هم بشینیم "تنگنا" را باز ببینیم و از بازی‌های خوب‌اش بنویسم.در وصف آغوش ِ انتهای آن بن‌بست چند کلمه بایست، از رختِ پاره‌ی «علی خوش‌دست» و پای تیر خورده‌اش، سیگارهای مکرر و نگاه‌های دردآشنای‌اش، از درد ِ اشرف اصلن، از خشم و عشق ِ پروانه. از مشت و لگد اکبر. بشینیم برِ دلِ هم بابتِ این فیلم با حوصله از «امیر نادری» تعریف کنیم. از همونایی که بعدش می‌گی، «درست‌فهمیدی‌خیلی‌دوس‌ا‌ش‌دارم»، یا «هیس،‌به‌خودم‌مربوط‌ه». در همون وقت، وقت‌اش که شد باید بریم سرِ فروغی.هم‌چی گوش بدیم به منفردزاده که انگار بارِ آخره می‌شنفیم .خلاصه‌تر یعنی من این‌همه تنگنا پسندم. اوه، یه قرار بذار رفتیم شهرکتاب آرین یا هرجا بپرسم اون کتابه، که  گلمکانی نوشته‌رو اگه داره،بخرم.