Friday, October 31, 2008

صداقت ِ آواز

 lara fabian Grand Cafe


 


اجرای Lara Fabian دیوانه کننده است...


دوستت دارم! مثل ِ یک دیوانه!


.......... مي‌خواهم اين آواز را برايت بخوانم


................... مثل ِ یک پادشاه


                                           مثل ِ آن چه که نیستم...


Je t’aime, je t’aime
Comme un fou comme un soldat
Comme une star de cinéma
Je t’aime, je t’aime
Comme un loup comme un roi
Comme un homme que je ne suis pas
Tu vois, je t’aime comme ça


صداقت ِ این آواز را به چشم ببینید: JE T'AIME - LARA FABIAN LIVE " NUE -2002 "


سایر لینک ها:


لینک یک      لینک دو      لینک سه    لینک چهار


lara fabian grandCafe

Wednesday, October 29, 2008

کافه عکس بغل بغل خاطره!

GrandCafe- کافه عکس: مجید و رضا سرایی و دوستان




۱- آقا رضا! "رضا سرایی" جان، مدیر ِ کار بلد و خوش‌روی "کافه عکس" و سایر دوستان...

کافه عکس برای خیلی دوستان چه هنرمند چه غیرهنرمند، لبریز ِ خاطره‌های قشنگ است.
لحظه‌هایی فراموش نا‌شدنی و ناب! گاه سر ریز عکس‌هایی پر شکوه می‌شوی. زلال می‌شوی.
نزدیک یک سال از خاطره‌هایم را با این‌جا گره زده‌ام... ساده‌گی‌اش برایم تا بی‌نهایت دل‌نشین است.
دانش آموخته‌گان ِ عکاسی و هنرمندان فکر می‌کنم هر دو هفته یک بار، شما را مهمان ِ حدودا پانزده فریم عکس تازه می‌کنند تا تماشایی‌تر با خودت خلوت کنی!


حالا که حدودا شش سال از عمرش می‌گذرد و تکیه‌گاه ِ خسته‌گی‌های خیلی‌ها شده است آرزو می‌کنم تا همیشه موفق و ایستاده باشد.


کافه عکس--- GrandCafe by Majid


۲-
     تمام ِ شعرهایم را می‌نویسم
                                        سطرها پُر نمی‌شوند
                                                            از اسم ِ تو
                                                                        تا خط ِ بعد
                                                                                   نفس هم در نمی‌آید...


۳- یه اظهار تنفر هم بکنم! یک آهنگی‌ست که ما نفهمیدیم اسمش "زندگی" است یا "چشم‌های من" که قبلا "شکیلا" خوانده بود حالا یک جوانی به نام "علی عبدالمالکی" که وقتی نامش را اول هر آهنگ به لاتین بیان می‌کنند حس ناخوشایندی وجود من و ضبط را هر دو با هم فرا می‌گیرد! غرضم این بود که هر دوی این اجراها تقریبا با خود ترانه واقعا برایم حال به هم زن است! (چشمای من، میل ِ به گریه داره.... اه اه! &-:)


۴- این هم عکس ِ یکی از مجری-گوینده‌های محبوب ِ من:
دکتر اسماعیل میر‌فخراییدکتر میرفخراییدکتر اسماعیل میرفخرایی

Monday, October 27, 2008

بلاگفا و جنس ِ ایرانی!

BLOG, BLOGGING


انصافا علی‌رضا شیرازی با آن چهره‌ی مصمم و دوست داشتنی در بلاگفا بسیار موفق بوده است.


جذب این همه بلاگر ریز و درشت، سطحی نویس و این کاره؛ کوچک‌ترین حادثه‌ی خجسته‌ی این سرویس ِ موفق و رو به پیش‌رفت است.


بلاگفا قطعا بدون کم و کاست نیست و یقینا با سرویس‌های مطرح با آن سرورهای غول فاصله‌- و شاید هم فاصله‌ی آن‌چنانی- دارد ولی نگاه ِ شیرازی را خوب می‌پندارم.


این‌ها همه به کنار! تازگی بلاگفا دست به برگزاری یک نظرسنجی کرده است و مهم‌تر و به‌تر آن‌که آن به مدیران وبلاگ‌ها محدود است و این‌ها هستند که باید به‌گزین کنند.


کاربران بلاگفا با مراجعه به صفحه‌ی مدیریت‌شان "انتخاب برترین وبلاگ‌ها" را انتخاب و مثلا در موضوع ِ "شخصی و روزمره" آدرس ِ http://grandcafe.blogfa.com را وارد می‌کنند.
با ثبت ِ "Grand Cafe" هم چیز حله! و شما به راحتی می‌توانید گزینه‌های خود را در سایر فیلدها وارد نمایید.


Grand Cafe, Majid Farahani

Thursday, October 23, 2008

در بهار ِ آزادی... جای گلشیفته خالی!!


یاد شهدا و گلی هر دو گرامی!


تصور کن! ساعت ِ ۷:۴۵(برای من بعضی مواقع در حکم ِ سحر است!) خودت را به "بلوار دریا" برسانی! در کلاس ِ وصایا(ی آقای خمینی) حاضر شوی! استادت آخوند باشد! به او بگویی نمی‌توانی به خاطر برنامه‌ی زمانی کلاست در دانشکده‌ی دیگر به طور منظم کلاس‌هایش را بیایی! او بگوید بی‌خود! برایت غیبت رد می‌کنم! بعد وارد کلاس شود و بنشیند کتابی باز کند و "رو خوانی"را آغاز بنماید!


حال می‌رسد به بحثی با عنوان ِ "ما مفتخریم..!" در وصایا! بگوید این چه الگویی‌هایی‌ست که جوان‌ها دارند!؟ آخر این فوتبالی‌ست با این "مو"! چه می‌فهمد!؟ این فقط توانسته با پاهایش با توپ خوب بازی کند!!  یا همین بازی‌گرها و هنرمندها!!! البته ما که با هنر بد نیستیم!


و بعد ادامه می‌دهد:


"بازیگر رو نگاه کنید!!! (گلی را می‌گوید!) ما او را بی‌خود بزرگ کردیم! اصلا در حد خودش بود! چه خیال می کنید؟! با سرمایه‌ی ما بازی کرد!! اشتباه کردند گذاشتند همچین کسی را به سینما راهی باشد! که حالا ایشون بره خارج و این سر و وضع...."


و در آخر:


"این خانم نباید باشد! گلشیفته و سایرین چرا؟! این‌ها اشتباهند! باید ما شهدا را الگو قرار بدهیم! ببینید با این پوشش‌های خاکی چه کردند برای این سرزمین!! این‌ها نه آن هنرمند و آن فوتبالی‌ست...!"


 


*****
تو گیچ و ویچ ِ وصایا و امام و این چیزا! دلم می‌خواست برای این‌ها حرف‌ها بالا بیاورم...!


پ.ن۱: ابتدا می‌خواستم عنوانش این باشد: "یاد گلی و شهدا هر دو گرامی!"....
پ.ن۲: "هنرمندان" از این لحاظ که هر کسی می‌خواد در موردشون اظهار نظر کنه بعضی مواقع حس می‌کنم خیلی مظلومند!

Wednesday, October 22, 2008

نرو بالا... بالا بالا!


مجیدی نرو بالا!


نمی دونم چه اتفاقی افتاد ولی به محض ِ خوندنِ فقط عنوان ِ خبر یاد یه آهنگ از "سعید محمدی" افتادم!


یه آهنگ قدیمی داره میگه "دختر نرو بالا / نرو بالا! بالا بالا/ می‌اُفتی از اون بالا! دختر نرو بالا!"


مجیدی: رهبر انقلاب سينماي ايران را نجات داد


حالا:


مجیدی نرو بالا!/ نرو بالا! بالا بالا/ می‌اُفتی از اون بالا....


پ.ن:شمع محفل شاهان شدن ذوقی ندارد خوش آن شمع که روشن کند ویرانه ای را

Tuesday, October 21, 2008

شازده کوچولو- یک


baby fun by grand Cafe 1

 

baby fun by grand cafe 2


baby fun by grand cafe-3


پ.ن1: بخش جدید کافه: شازده کوچولو  ___ باز نویسی و نگاه به کتاب شازده کوچولو (از اگزوپری)


پ.ن2: شهیار قنبری:


شب چنان تیره
                که شب پیدا نیست
                                      شب هم پیدا نیست
                                                    روز باید باشد... عشق اما پیداست
                                                                                
حرف، حرف ِ فرداست
                                                                                                       کار ِ بچه‌هاست

پ.ن3: فعلا همین سه عکس!

Sunday, October 19, 2008

خوب دیدن یا خوب را دیدن؟!


Eyes see once more by Grand Cafe



چندین بار خواستم مطلبی بنویسم که عنوانش را می پرستم! ولی ترسیدم! نه ترس! که نگران شدم شاید مطلبم،‌حرفم رنگ ِ تکرار و بد‌تر از آن طعم ِ شعار دهد. تا این‌که در میانه‌های عشق‌بازی با "نی‌نوا"یی* که اگر بشنوی و فقط بشنوی باید به خودت شک کنی! به این فکر کردم که این عنوان شاید همه‌ی تلاش ِ یک انسان می‌تواند باشد در زندگی‌ای که به "اجبار" او را "مُختار" می‌کند.


 منی که الان وبلاگم را به روز می‌کنم! تویی که الان یا در آینده‌ -نزدیک یا دور- آن‌را می‌خوانی هر کداممان خوب می‌دانیم همه‌ی تاثیراتی که خانواده، جامعه،محیط،انسان‌ها و خلاصه هر چه و هر که جز "خودمان" می‌تواند روی زندگی‌مان داشته باشد باز هم در برابر ِ "خودمان" آن‌قدر ناچیز هست
که با این دیدگاه بفهمیم چرا سُهراب می‌گوید: "چرا گرفته دلت... مثل ِ آن‌که تنهایی... چقدر هم تنها..." و یا "یاد ِ من باشد تنها هستم... ماه بالای سر ِ تنهایی‌ست"
که من این دو شعر را جزو "شاهکار"های شعر نوی پارسی می‌دانم و به سهراب اگر فقط همین‌ها را می‌سُرود - یعنی حتی "آب را گل نکنید"، "صدای پای آب"، کلا "حجم سبز" و کلا "مرگ رنگ" و ... را هم نمی‌سُرود- باز به حدی خودم را مدیون می‌یافتم که هر سرزمینی به شاعرانش - و هنرمندانش-.


فاصله‌ی "خوب دیدن" و "خوب را دیدن" گاه خیلی محسوس نیست. در عوض گاه آن‌چنان محسوس است که از دیدنش هراسان در می‌مانیم. هیچ یک را نمی‌توان نفی کرد ولی نفع ِ بعضی‌ها در این است که سایرین پی به آن نبرند(برایش بهترین نمونه ذکر نزدیک شدن به انتخابات است.)


به هر حال، همیشه "نگاه‌های دوباره" کم هزینه و پر منفعت هستند. وقت‌ِ کمی را می‌گیرند ولی غفلت‌ِ زیادی را مهار می‌کنند.


"خوب دیدن یا خوب را دیدن؟!"

چرا نمی گویم "خوب دیدن و خوب را دیدن!"؟ این را بهتر است از وضع ِ خودمان در بیابیم. و خود به این نتیجه برسیم...



* از استاد حسین علیزاده
پ.ن: بی خود ِ تو، بی خودی‌ام! مست‌ترین مست ِ زمین!

Friday, October 17, 2008

تو ای نایاب! ای ناب! مرا دریاب! دریاب!


Freedom.. Grand Cafe


ظلم ِ ظالم، جور ِ صیاد! آشیانم داده بر باد!


                                          ای خدا! ای فلک! ای طبیعت! شام ِ تاریک ِ ما را سحر کن!



پ.ن: روزی که تو بیایی، برای همیشه بیایی... و مهربانی با زیبایی یکسان شود...  (شاملو)

Touching the Hem of God


Touching the Hem of God- Grand Cafe
(Touching the Hem of God (JAMES C. CHRISTENSEN

 

رفتم برای گریه! رفتم برای فریاد!
مرهم مرادِ من بود! کعبه تو رو به من داد!


 ای از خدا رسیده! ای که تمام ِ عشقی!
در جسم ِ خالی ِ من! روح ِ کلام ِ عشقی!


با تو نفس کشیدن، یعنی غزل شنیدن!
رفتن به اوچ ِ قصه! بی بال و پر پریدن!


...

اردلان سرفراز

Sunday, October 5, 2008

از کافه که بیرون زدم ... پ ی ا ن و

کافه پیانو- فرهاد جعفری- Grand Cafe

 

حالا که تا تهیه و تنظیم مقالات و نوشتارهایی تازه برای کافه‌ام مدتی را لازم دارم. بد ندیدم که پستی باز ایجاد کنم تا در این چند وقت نگاهی به "کافه پیانو" داشته باشم و به مرور نکات و نگاهم را در موردش بیان کنم.
پست باز است یعنی نا تمام می‌ماند و تا پست بعدی، با گذر زمان-در همین‌جا- تکمیل می‌گردد. یعنی سعی می‌کنم به مرور هر چه از "کافه پیانو" به ذهنم رسید را بنویسم. حرف‌هایم نیز اساسا شاید نقد نباشد یا خیلی اصولی، ولی به هر حال نوشتن از اثر ِ "فرهاد جعفری" عزیز خالی از لطف نیست.


1- قبل از خریدن، به عادت همیشه اگر ببینم نوشته ای در پشت ِ جلد کتاب چاپ شده است حتما می‌خوانم. همان ابتدا با خواندنش حس ِ بی شیله پیله بودن ِ نویسنده نظرم را جلب می‌کند. گرچه شاید "نوشتن" برای "نویسنده" خطاب قرار گرفتن هم به ذوقم بخورد ولی وقتی همین "بی مصرف بودن" را خط می‌زند معلوم می‌شود که آن جواب را به‌تر است برای همان "بچه" و در پی آن "بچه‌گانه" تلقی کرد. بله، "بچه گانه"!
این‌که می‌گوید: "خودمم نمی‌دونم بابایی!" و بعد آن حرف‌ها، می‌شود این برداشت را کرد که یک نویسنده باور "نویسنده‌گی‌اش" بیش‌تر و پیش‌تر بعد از "انشار اثرش" صورت می‌گیرد و اصولا بعد از آن‌که آن‌را دست دوستانش و مخاطبانش یافت. و یک "چرایی" در مورد ِ علل چگونگی ایجاد "باورهایمان" در ذهنم وجود دارد که انگار "خواستگاه اجتماعی" نیز داراست.


2- «مصطفی که با دهن باز و گردن دراز حرف‌های مرا گوش می‌داد...»
«مصطفی قد دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد...»
"سید محمد علی جمال زاده" یک سری توصیفات خاص خود را در "از ماست که بر ماست" دارد.
من در اپیزود ِ "چه‌قدر این غیر مترقبه بودن‌ها قشنگ است!" یا شاید نقاطی دیگر در داستان یاد این‌ها می‌اُفتم.
مثلا وقتی می‌گوید:« باز هم شانه‌ی وامانده‌اش را داد بالا.گردنش را راست کرد...» یا «پاهایش را طوری از دو طرفِ پایه‌ی برنجی‌ِ میز دراز کرده بود که با خودت می‌گفتی لابد کافه از مادربزرگ ِ ...»
گاهی وقت‌ها هم توصیفات خیلی دل‌نشین‌تر هستند که آدم بخواهد حرف ِ دیگری بزند.


3- در همان اپیزودی که اخیرا نام بُردم وقتی "علی" در داستان "عشق و حالش را با خدا" شروع می‌کند. انگار نویسنده بعد از این کار دیگری ندارد، می‌خواست او شروع کند تا در 3 بند فقط "ابراز شعف" کند برای این حادثه. برای "یک جور" بودن و "یک رویی" علی. با هیجانی که می‌خواهد با این عبارات به خواننده القا کند: "من می‌میرم برای این‌که..." ، " که تخمش نیست..." و باکش نیست...". این سه بند من ِ‌ مخاطب را خسته کرد. اگر واقعا شکوه‌مندی‌اش را باور کرده بود با نیم بند هم می‌توانست آن‌چنانی جلوه دهد.

4- در نزدیک به آخرای اپیزود ِ "چه قدر بد است؛ که هر کسی باید سنگ ِ صاف ِ خودش را داشته باشد!" و در بعضی از نقاط دیگر نویسنده نا آگاهانه و ضعیف خاصه از این لحاظ که خودش را نا به جا، جای خواننده می گذارد می گوید چرا از فلان واژه استفاده کرده یا غرض ِ خود یا کاربردی که در ذهن یکی از شخصیت‌ها در بیان یک عبارت یا لغت وجود داشته چه بوده!؟ مثلا در اپیزود مذکور برای واژه‌ی "دیگران" در یکی از جملات مربوط به "گل‌گیسو" این را می‌شود به خوبی دریافت.
مواردی هم در داستان می‌شود یافت که نویسنده می‌خواهد حرفش را "مهم" جلوه دهد. و من نمی‌فهمم چرا بعضی وقت‌ها اگر صادقانه با ادبیات چندی از نقاط داستان بخواهم برایتان بگویم در این راه؛ "زور ِ بی‌خود" می‌زند!؟

5- این نکته‌ای که در انتهای بند ِ قبل ذکرش رفت را با یک مثال پی‌گیری کنید:

"بهش گفتم زنده‌گی ِ ما زنده‌گی ِ جالبی‌یه هُما! بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب می‌خوره! یعنی یه جور ِ غم انگیز، خنده داره! یا شایدم یه جور ِ خنده دار، غم انگیزه باشه! چیزی‌ام نیس که وسط‌شو پر کنه! همه‌ی نکبتی‌ام که دچارشیم؛ مال ِ همینه!... همین که هیچ‌چی‌مون حد ِ وسط نیس!"

که کمی جلوتر یکی از شخصیت‌ها (خود ِ هُما!) می‌گوید:

- این جمله‌ی آخرت خیلی با معنا بود. وقتی بر گشتم، یادم بنداز یه جا بنویسمش!

حالا شاهکار ِ نویسنده(!):

- گفتم: باشه! برگشتی یادت می‌ندازم.

6- در اپیزود ِ "خورشید؛ توی هشت دقیقه‌ی طلایی‌اش" می‌خواهم بخشی از یک پاراگراف ِ ناب را برایتان بازگو کنم که واقعا آدم را در نیمه‌های رو به پایان دل‌شاد و سبز می‌کند.

اگر پیش زمینه‌ای از شخصیتی به اسم ِ "صفورا" ندارد-در صورتی که داستان را نخوانده‌اید- فقط او را فعلا یک "داف" در نظر بگیرید. همین!

حالا این شخصیت پس از ماجراهایی آمده بود کافه، برنامه‌هایی داشت که برای اولین نمایش قفسی وسط ِ کافه مهیا می‌کند و خودش را محبوس!

پس آن بخش را که گفتم بخوانید:

"یک حال کوچک ازش گرفتم. اما به سرعت یک باج ِ کوچک هم ضمیمه‌اش کردم تا از روی صخره‌ای که حالا رویش ایستاده بودیم و داشتیم آماده‌ی برگشتن می‌شُدیم؛ یک وقت بال نکشد و نگذارد برود.
این پرنده‌ای که خودش؛ قفسش را هم آورده بود توی کافه‌ام. رفته بود نشسته بود تویش و فقط وقتی بیرون آمده بود که توانسته بود مرا جایگزین خودش کند!"

7- شکوه کرده بودم از توضیحات ِ بعضا اضافی ِ نویسنده! آن‌جا بیش‌تر کُفر ِ آدم در می‌آید که آنقدر بسط می‌دهد موضوع ِ -گاه- ساده‌ای را و آن‌را نگاه می‌کند که آخر سر برای جمع کردنش مجبور شود در مواردی - که شاید کم هم نیست- بگوید "می‌خواهم بگویم..."! که واقعا ضعفی‌ست که نمی‌شود برخی مواقع نادیده‌اش گرفت!

8- یک نظر ِ شخصی‌تر هم دارم که اپیزود ِ "گدار میش‌ها" با وجود توصیفات بعضا دل‌چسبش یک جایی هست که بدجوری به ذوق آدم می‌زند و در پایین آمدن از کیف ِ رو به اتمام بودن ِ "کافه پیانو" شدید هم‌یار می‌شود.
و آن‌جاست که می‌گوید: "... یک ویلا رو به دریای کثیف ِ مازندران که من عُقم می‌گیرد ازش کرایه کنند..."

چگونه سر از بازگویی ِ این طرز ِ تفکر در آن گیر و دار در آوُرد؛ خدا می‌داند!


پی‌نوشت: و بالاخره به همین‌ها قناعت کردم و فکر نمی‌کنم بخواهم موردی اضافه کنم.