Monday, September 28, 2009

نامش را چه می‌گذاری؟

 


شعری منتشرنشده از «الیاس علوی» نازنینم؛


به:سالوادور دالي


 


كودكي كه مرده به دنيا آمده بود
راز بزرگي را مي‌دانست



دالي ديوانه
دالي نقاش
يك نيمكت چوبي بكش
تا يكديگر را در بغل بگيريم
و فكر كنيم
اسپرم مجهول عوضي از كجا پيدايش شد؟
بيا مثل اين دختر
اين دختر ِمعصوم  ِ بيچاره
پاهامان را لخت كنيم
و تا صبح نخوابيم.


خسته‌ام
دالي مهربان
يك استكان چاي داغ بكش
گير كرده‌ايم
گير كرده‌ايم
وسط اين ...
نامش را چه مي‌گذاري؟
جزام
        فرسودگي
                    زنده‌گي.


نگاه كن
ماه ديشب چه مضحك است بر اين صفحه تكراري
چه مستانه مي‌دوند پرنده‌ها 
                          در اين قفس طولاني
به باد
كتاب‌ها
حشرات
به آدم‌ها نگاه كن.


دالي عزيز
بيا همه چيز را به هم بريزيم
چاقوي ابراهيم را تيزتر كن
عزرائيل را به بستر ببر
مردان را آبستن
زنان را زشت
و آن بالا
يك پنجره بكش
مرا بلند كن
و با قلم مويت هل بده



كودكي كه مرده به دنيا آمده بود


راز بزرگي بود.


 


 


۸۵/۱۲/۲۶


 


 




  • سالوادور دالي (1989-1904) يكي از نقاشان معروف سورئال

 

Friday, September 25, 2009

 


به‌تون دل‌خوشی می‌دم پدرِ بدبختِ من که سی‌ساله برای فرهنگِ این کشور کار می‌کنه برای همه چیزش لنگه. از کاغذ و مرکب، تا چاپ و پخش و اجازه تک تک کلمات. اما امثالِ شما هیچ منعی ندارین. حتی کسی مانع‌تون نمی‌شه از دخترش بخواین به‌خاطرِ یکی دیگه به‌تون التماس کنه. یکی که متاسفانه به‌تر یا بدتر از جنسِ شماست، نه من. این خیلی‌خیلی گرونه و شما هم نباید از تلخی‌ش چیزی بفهمید.


 


"سگ‌کشی"

 


- من خیلی وقته گریه درست و حسابی ندیدم.


- حالام نمی‌بینی.من گریه‌هامو قبلن کردم. حالا فقط فریاد برام مونده.


 


"سگ‌کشی"

Thursday, September 24, 2009

 



و جالب است حالِ غلام‌حسین ساعدی را دارم.فرق‌اش دوتاست، در وطن‌ام هستم،و دو دیگر آن‌که عیال ندارم، چه برسد نازنازی هم باشد، وگرنه به جای آهنگ گوشیدن، قلم به‌دست گرفته‌بودم که:
عيال ناز نازی خودم
حال من اصلن خوب نيست، ديگر يک ذره حوصله برايم باقی نمانده و الخ.
به دادم برس، شوهر.


 


اوهوم. می‌نوشتم همینارو.

Tuesday, September 22, 2009

 
«برای محمد صالح علا»
یا بازخوانی ِ «سگه با پای چُلاق‌اش، نون دیده رفته سراغ‌اش»


 


پیامی،پیغامی،خبری،رقعه‌ای،ایمیلی، چیزی بدهیم به عزیزِ ترانه‌های‌امان، ایرج جان جنتی، البته با رونوشتی به یغما، بلکه بدهد این صفحه‌ی بیست‌وشش ِ کتاب‌اش، مرا به خانه‌ام ببر، را اصلاح کند. همان‌جا که او از بزرگان ِ کاروان ِ ترانه، نام‌ها می‌آورد و به قولِ دوستانِ سینمایی با یک «واو» صالح‌علا را می‌شمارد. خبرش کنیم بنویسد محمد صالح‌علا، که دیگر آن «گل» پژمُرد و پَرپر شد. بگوییم کمِ‌کم‌اش خوش‌وقت‌تر خواهیم شد رضا دهد به «محمد صالح‌علای سابقن گل».


گفتم «پیام»، راستی، سلام آقای صالح‌علا، «آقای جان»، آقای ِ جان ِ گذشته‌ای به ملموسی ِ دیروز ساعتِ پنج عصر، یاد گرفته‌بودم «پیام» را مثل ِ تو تلفظ کنم. نگویم «پَیام» مثلِ خیلی چیزها که با اجازه‌ات از دهانِ تو ‌به‌گُزین کردم، از کجا می‌دانی، شاید اصلن برای گفتن ِ این حرف‌ها، به لب‌هایم عسل مالیده باشم. دهان‌ام را بو کن، بوی درخت نمی‌دهد؟ آخ، صالح‌علا، دیگر چرا دلم غنج نمی‌رود از صدای تو، چرا نمی‌روم برای شبانه‌های پنج‌شنبه‌ام پیچ ِ رادیو را باز کنم، و از راه‌روی امواجِ شبکه‌ی نامحترم ِ پیام، به لطفِ دوستانِ جان ِ کارنابلد ِ تو،  گوشه‌ی چشمی تر کنم؟ دیگر «پاتوقی» نیستم راستش. یادت می‌آید؟ یادت مانده؟ دیگر حتی سُر نمی‌خورم از پشتِ ‌غزل‌درد ِ ترانه‌های نابی که ... آه، صد حیف، عاقبت پنبه‌ی ما هم زده شد.


به یاد خودت،اون روزا که دله بود، دله پر حوصله بود، نه برادر، تو خراب‌اش کردی، تو اعتقادات ِ خودت را داشتی، مثلِ همه‌ی ما، و ما یاد گرفته‌ایم به اعتقادات هم احترام بگذاریم، درک‌نکردنی هم حتی اگر بود، بود، تو این عزای ِ بی‌کسی، لابد خوش نداشتیم بی‌کس‌تر شویم. «عاشقان پنجره باز است، اذان می‌گویند» را هم‌چون «مَش‌تقی، سلام‌علیک، واسه من سیگار آوُردی،قربون ِ دستات برم» دوست می‌داشتیم، دیگر هم‌قدِ «پیش ِ شما شازده خانوم، منم فقیر ِ پاپتی» بود که «روی ماه دست‌مال ِ نم‌دار می‌کشم» هم نیز خاطره‌سازی می‌کرد و دیگرتر این‌که نمی‌خواستیم و نمی‌خواستیم به این زودی‌ها تمام شوی.


مردِ آوانگاردِ روزهای پیشین‌ام، اما تو برای من و اگر با جرئت‌تر شوم، برای ما، نه شریفی‌نیا هستی در سینما، نه علی معلم در شعر، در هر جایی که باشی، تئاتر،ترانه،رسانه،مطبوعات، تو نشان داده‌ای که با هر کیش و پیمانی که هستی از این قبیله‌ی خون‌ریز و هنرفروش جدا بودی. اسم ِ تو را در میانِ اسامی تنفیذ که دیدم، مدت‌ها بود تصمیم به نوشتن‌ات داشتم، اما حالا آقای صالح‌علا، امیدواریم اشتباه ِ ناجورت را بتوانی جبران کنی و بازگردی و عزیزمان شوی. بچه‌گی‌ها گذشت، این «لولوی خورخوره» حالا دیگر می‌تواند راستی‌راستی شما را بخورد.نگذارید بدبختی مثل آدامس بچسبد به آستین ِ کت‌اتان. اگر از مردمید، به مَردم بازگردید. ای تمام‌شده، آغاز شو. نه، نه اصلن برگرد، تا با هم زلفی گره بزنیم.برگرد.


 


من هنوز در به در ِ طُره‌‌ی اون زلف ِ سیاتم
من هنوزم سبزِ سبزم،
ریشه دارم،
یکی از پاپتیاتم.


Monday, September 21, 2009

تنها نمان به درد

 


استاد رفت...


بزرگ‌مَردا، پرویز مشکاتیان، دور فلک درنگ ندارد، ما را تنها چرا گذاشتی به درد. ما ماندیم و «دشوارِ زندگی». بگذار از پسِ پشت آوازی که حتمن تو از همه‌ی ما به‌تر از بَرَش بودی، این‌گونه بگویمت:


در گِل بمانده پای دل
جان می‌دهم چه جای دل


وَز آتشِ سودایِ دل
ای وایِ دل، ای وایِ ما
ای وایِ دل، ای وایِ ما
ای وایِ دل، ای وایِ ما
ای وایِ دل، ای وایِ ما
ای وایِ دل، ای وایِ ما
ای وایِ دل، ای وایِ ما

Sunday, September 20, 2009

 


...


 


اگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد...

Thursday, September 17, 2009

 


* «آن چیزی که فراموش می‌شود به‌طور ناخودآگاه به شکل دیگری دوباره در آینده حضور پیدا می‌کند. بین شغل نویسندگی و خبرنگاری فرقی هست. خبرنگارها باید وقایع را به‌یاد داشته باشند و ما باید آن‌ها را فراموش کنیم. آن‌طوری فراموش کنیم که بعدها ناخودآگاه به حافظه‌ی آینده‌امان بپیوندد»


* «از زن‌ها هم می‌شود درس یاد گرفت اما نه به‌اندازه‌ی کشیش‌ها. زن‌ها باعث می‌شوند که درباره‌ی خودمان بیشتر شناخت پیدا کنیم و این شناخت از خود برای نویسنده خیلی مهم و مفید است»


 


(+)

Wednesday, September 16, 2009

نظرش اگر این باشد

 

من هنوزم سبز سبزم, ریشه دارم


 


حذف شد.


پ.ن: عبدالله عراقی ، فرمانده سپاه یا لات چاله میدون

Tuesday, September 15, 2009

عرق

 


آدم وقتی صفحه‌ی وبلاگشُ باز می‌کنه چی بنویسه؟ حال و هوای همه‌امان عوض شده. می‌دانیم. جالبه که صفحه‌ی بلاگ‌مو باز می‌کنم، تا باز بنویسم : «عده‌ای گُه زدن به این مملکت».
همان‌موقع دوستم پیام می‌ده. نوشته:
«گاهی با خود فکر می کنم ، چگونه است که ما ، در این سر دنیا ، عرق می‌ریزیم و وضع‌مان این است و آن‌ها ، در آن سر دنیا ، عرق می‌خورند و وضع‌شان آن است! ... نمی‌دانم ، مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن و خوردن»


بعدش حس می‌کنم،حرفی نزنم. بعله.

Saturday, September 12, 2009

 


می‌دانی چی فکر می‌کنم؟ به نظرم خاطره‌ها شاید سوختی باشد که مردم برای زنده‌ماندن می‌سوزانند. تا آن‌جا که به حفظِ زندگی مربوط می‌شود، ابدا مهم نیست که این خاطرات به‌دردبخور باشند یا نه. فقط سوخت‌اند. آگهی‌هایی که روزنامه‌ها را پر می‌کنند، کتاب‌های فلسفه، تصاویرِ زشتِ مجله‌ها، یک بسته اسکناسِ ده‌هزار یِنی، وقتی خوراکِ آتش بشوند، همه‌شان فقط کاغذند. آتش که می‌سوزاند، فکر نمی‌کند، آه، این «کانت» است یا آه، این نسخه‌ی عصر یومیوری است، یا چه زنِ قشنگی. برای آتش این‌ها چیزی جز تکه کاغذ نیست. همه‌شان یکی‌ست. خاطراتِ مهم،خاطراتِ غیرمهم، خاطراتِ کاملن به‌دردنخور: فرقی نمی‌کند- همه‌شان سوخت‌اند.


 


پس از تاریکی - هاروکی موراکامی

Friday, September 11, 2009

سبز می‌خواهمت(2)


ما دوباره سبز می‌شویم


 


قفس‌ها پُر از خوابِ پروازِ دور


که تنها پریدن، خیالی تباه


بیا، زخم ِ ما را به صورت بگیر


تو هم‌جرم و مرهم شو، ای بی‌گناه

سبز می‌خواهمت(1)


ما دوباره سبز می‌شویم


پر از سوزم، پر از روزم                    چه رنگینم                چه هوشیارم
ببین با تو چه بیدارم                      چه بسیارم               چه سرشارم

Thursday, September 10, 2009

...

 


کلن امروز روز خوبی بود.عصر دل‌پذیری بود.شب خیلی قشنگی بود. آخر شب‌اش هم عالی شد.
آخر شب وقتی عالی شد، که نامه‌ی سروش رو خوندم. خیلی لذت بردم. این نامه‌ی خواندنی را در صفحه‌ای می‌گذارم که بخوانیدش حتمن:


جشن زوال استبداد دينی، نامه عبدالکريم سروش به آيت الله خامنه ای


بخشی از نامه:


«خيانت و تقلب کم بود دست به قتل و جنايت برديد، خيانت و جنايت بس نبود تجاوز به زندانيان را بر آن افزوديد، قتل و تجاوز و تقلب هنوز کم بود تهمت های جاسوسی و ناموسی را هم بر آن اضافه کرديد. درويشان و روحانيان و نويسندگان و دانشجويان را هم امان نداديد و از دم تيغ گذرانديد. عاقبت هم به جانيان و بانيان جايزه داديد و به ريش همه خنديديد»


پ.ن/ اوهومم. خوبه که خوب گذشت اصن :*

Tuesday, September 8, 2009

 


آزادش کنید


به داد دخترم برسيد


خدایا مپسند...


+ تکمیلی/ خبرفوری: عاطفه امام فرزند جواد امام آزاد شد

Monday, September 7, 2009

بله، نازنین! ما یاد گرفته ایم ضمن حرف زدن های مان سکوت کنیم و ضمن سکوت کردن هایمان یک دنیا حرف برای گفتن داشته باشیم که اتفاقاً شنیده هم می شوند! خوب هم شنیده می شوند. مثل معروف "جواب ابلهان خاموشی است" مصداق خوبی است. نه؟!


...

Saturday, September 5, 2009

تفنگت را زمین بگذار

 

زبان آتش و آهن
زبان خشم و خونریزی ست
زبان قهر چنگیزی ست
بیا، بنشین، بگو، بشنو سخن شاید
فروغ آدمیت راه در قلب تو بگشاید


۱/ این اثر تازه و خیلی خوب شجریان را بگیرید و گوش کنید.


۲/ بیانیه شماره 11 میرحسین موسوی خطاب به ملت ایران


۳/ باهنر هم که خواندید چه گفت.


۴/ اتفاقاتی بر سر دانش‌گاهِ آزاد می‌آمد و خواهد آمد. البته بر سر همه‌جا و همه‌چیز این کشور. و آن‌طور که معلوم است این در جهتِ تسخیر مردم است. و دستِ خونین و آلوده‌ی سپاه، از همیشه پیداتر.

Thursday, September 3, 2009

- حرفی که عطرت باهاشه
- نمی‌تونه کُهنه باشه


+




...

آشنازدایی و شعرزدایی

 


دافی پَر، دافی پَر،


دافی و آقاهه با هم پَر

Assault

تجاوز عمومی


+ تجاوز عمومی- کاری از وحید نیک‌گو

Tuesday, September 1, 2009

یادم هست،یادت نیست

 


بزرگ‌ترین اشتباه این بود که فکر می‌کرد همین‌که اسلحه داشته‌باشد کافی‌ست تا قدرت را تصاحب کند اما نتیجه درست برعکس بود، هردفعه که شلیک می‌کند گلوله برمی‌گردد، به‌عبارتی دیگر با هر گلوله‌ای که شلیک می‌شود مقدار بیش‌تری از قدرت‌اش را از دست می‌دهد، حالا باید دید وقتی مُهماتش تمام شود چه اتفاقی می‌اُفتد. همان‌طور که با لباس،کسی راهب نمی‌شود...


با عصای شاهی هم کسی پادشاه نمی‌شود.

 


...


زمین دورِ تو می‌گرده


زمان دستِ تو افتاده...