Saturday, August 15, 2009

حکایتِ وارده


روزی پادشاهی فرمان داد تا به‌ترین خیاطِ مملکت را برایش پیدا کنند تا او به‌ترین و بی‌نظیرترین لباسِ ممکن را برایش بدوزد. این البته ابتدای داستان است. باقی‌اش را می‌دانید. خیاطِ زبل و لباسی که هرگز دوخته نشد و توجیهی که فقط حلال‌زاده‌ها لباس را می‌بینند و پادشاه که خوش‌حال از لباسِ جدیدش مراسمی ترتیب داد و ملتی که روی‌شان نمی‌شد حرفی من‌بابِ لختیِ پادشاه بزنند و کودکی که فریاد برآورده بود که شاه لخت است. اما آخرِ ماجرا را برای‌تان تعریف کنم. پادشاه بلافاصله فرمان داد (در همانِ وضعیتِ زیبا و نچرالِ وجودی) که تختِ روان را نگه دارند. سپس دستور داد آن‌ها که جلوتر رفته‌اند برگردند و آن‌ها که هنوز به میدانِ شهر نرسیده‌اند یخده موو دِر فاکینگ اَس کنند و خودشان را برسانند. سپس چنین سخن آغاز کرد:


ها؟! چی؟! شاه لخت است که لخت است! اصلن خوب کرده که لخت است! شما هم می‌توانید لخت شوید و روی تختِ روان در شهر بگردید خب! باسن‌تان سوخته که ما این طور نچرال داریم در معرضِ عام می‌گردیم؟ بعد فکر کردید هنر کرده‌اید که برداشته‌اید این طفلِ معصوم را انداخته‌اید جلو که هوار بکشد؟ ها؟ می‌خواهید اصلن خیاط را صدا کنیم بیاید برای‌تان تعریف کند چه‌قدر تفریح کردیم روزی که این پیشنهادِ بی‌شرمانه را اول با خودمان مطرح کرد؟ که ملت را و تاریخ ادبیات را بگذاریم سرِ کار بخندیم. اسنادش هم موجود است. می‌خواهید فیلمش را در یوتوپ نشان‌تان دهیم؟ خداوکیلی چی فکر کرده‌اید شما مردم؟! بعله آقا! شاه لخت است، بدجوری هم لخت است. خودش هم می‌داند لخت است. حتا ننه‌جونش هم می‌داند که لخت است. عجالتن هم دارد با لختیِ خودش در میانِ جمع، بدجوری حال می‌کند. شما را اسکل کرده‌ است که برای‌ خودتان نشسته‌اید کشف کرده‌اید و کیف می‌کنید که وه! چه باهوش که منم! چه کاشف که منم! بلند شوید بروید جایِ این اکتشافاتِ مذبوحانه، یک هنری یاد بگیرید. وقت‌تان را صرفِ امور دیگری کنید که نان و آبی بشود برای‌تان. بلند شوید به زنده‌گیِ درمانده‌ی خودتان برسید! احمق‌ها!


پادشاه این‌ها را گفت، لپِ پسرک را کشید، پیشانی‌اش را بوسید و همان جور باسن‌لخت‌باسن‌لخت (این پالوده‌گیِ زبانِ روایت ما را کشته!) دست انداخت گردنِ خیاطِ مذکور و راهش را کشید و رفت. شاهدانِ عینی تعریف می‌کنند که هنگام رفتن نیش‌ هردو تا بناگوش باز بود. زیر گوشِ هم پچ‌پچ هم می‌کردند. جمعیت هنوز در بهت و سکوت بودند که ناگهان همان کودک فریاد زد که: شاه گِی است!


(+)