Sunday, November 29, 2009


 - من زن ِ قهوه‌چی هم تا حالا ندیده بودم

 - پس کی چایی جلو دست ِ پدرت میذاره؟

 - معلومه مادرم

 - پس چرا می‌گی زن ِ قهوه‌چی ندیده بودم؟ زنا همه‌ش قهوه‌چی‌ان دیگه. سه شغله‌ن.
 روزا کارگرند، غروبا قهوه‌چی‌ان، شبا همه با هم هم‌کارن. دور ازجون ِ مادرِ شما.


باد ما را خواهد برد / عباس کیارستمی

 رونوشت برسد به: بهمن قبادی!!!

Saturday, November 28, 2009




هفتادساله است و کاش سواد‌ِ اینترنت داشته‌باشد.از کتاب خواندن‌های‌اش گاه‌وبی‌گاه، به‌واسطه‌ی هم‌دست و هم‌قوم‌اش، حدادعادل، شنیده‌ایم، ولی از وب‌گردی‌اش، تا کنون، من که نشنیده‌ام. شاید سایتِ رسمی‌اش را تنها دیده‌باشد یا نهایتن فارس را. شاید هم بیش‌تر. خودش به‌تر از همه می‌داند، ارتباطات و اینترنت، رسمن بیش‌ترین نقش را در حال‌وروز‌ِ فعلی‌اش داشته‌است. رهبری‌ی ِ چه‌کسی؟ مردمی که خشمگین‌اند؟ مردمی که عقب‌اُفتادگی ِ مملکت‌اشان مثلِ روز برای‌اشان روشن است؟ دانش‌جویان و نخبگان هم که او را به باد ِ فحش می‌گیرند.در موتورهای جست‌وجو از لحاظِ عکس‌ها هم که با پیپ و سیگارش از معروف‌ترین‌هاست...

Monday, November 23, 2009



نظمِ کانتيِ زندگي سحابي آن‌طور که خودش تعريف مي‌کرد، حيرت‌آور بود. صبح ِ زود برمي‌خاست، سرِ ساعتِ معيني پشت ميز کارش مي‌نشسته و يک‌سره ترجمه مي‌کرده تا ظهر، بعدازظهر نقاشي مي‌کرده و ساعتِ معيني در عصر يک مسيرِ ثابت را مثل ِ کانت، پياده مي‌رفته و برمي‌گشته و بعد کتاب مي‌خوانده تا شب و در ساعتِ معيني مي‌خوابيده. سالم بود و محکم؛ از آنها که ممکن است چهار صبح بروند توچال و شش ِ صبح برگردند. برخوردش با آدم طوري بود که گويا مي‌خواهد بگويد؛ «خب امروز زندگي تازه شروع شد بزن بريم...» طنزش نظير نداشت، فکر مي‌کردي براي او همه‌ی زندگي طنز است. خمودگي ِ دپرس‌ترين آدم را با يک طنز ناب محو مي‌کرد. به حرف‌هاي آدم‌ها خوب گوش مي‌داد و چقدر درست و دقيق و با فکر جواب مي‌داد. نديدم از کسي بد بگويد يا از زندگي ناله کند. چقدر حيف شد... چقدر مي‌توانستم از او چيز ياد بگيرم که نشد، نمي‌شد که دائم بروم منزل‌اش يا دعوت‌اش کنم به منزل‌ام. منزل ِ دوستان هم ديدارهايي بود خارج از تصميم من. ما که اين‌جا کافه De Flore کارتيه لاتن پاريس نداريم که اگر خواستيم ژان پل سارتر را پيدا کنيم برويم آنجا. آدم در آن طرف‌ها مشکلي براي ارتباط با هر هنرمندي که مي‌خواهد ندارد. پيدا کردن ِ پل استر، فيليپ راث و ژيژک در نيويورک کار شاقي نيست. اما اينجا چگونه مي‌شد مهدي سحابي را بيش‌تر ديد. بعد از خواندن ِ کتاب مرگ قسطي لويي فردينان، اگر مي‌خواستي بيش‌تر راجع به اين نابغه ادبيات قرن بيستم فرانسه بداني چه‌کسي بهتر از مهدي سحابي؟ اما کجا مي‌شد پيدايش کرد؟ يک عده‌ای مي‌گفتند ساکن ِ فرانسه بوده، گاهي به ايران می‌آمده و يک عده‌ای هم مي‌گفتند ساکن ايران بوده، گاهي به فرانسه مي‌رفته، هيچ‌کس از ما مردم درست نفهميد. اينجا سنت ارتباط مردم با آدم هاي بافرهنگ جامعه وجود ندارد. از قبل هم نبوده. کنفرانس و سخنراني هم که جاي ارتباط طبيعي نيست. نويسنده‌گان دور هم جمع مي‌شوند و به خانه‌ی هم مي‌روند؛ نقاش‌ها، فيلم‌سازها، موسيقي‌دان‌ها. هر هنري محفل‌هاي جدا از هم و بي ارتباط با مردم دارد. چون اشباحي دست نيافتني گم و پيدا مي‌شوند. او در کارش بي‌نهايت جدي و دقيق بود اما چنان مي‌نماياند که هيچ‌چيز آن‌قدر جدي نيست که به خاطرش ملول شود. کسي که در خواب چنان سکته وسيعي مي‌کند که ديگر بيدار نمي شود نمي‌تواند در قلب‌اش هيچ ناراحتي نداشته باشد. اما او لابد آن را هم جدي نگرفته بود و به مرگ هم خنديد و پاسخ ِ هزاران سوال ِ ما بي جواب ماند... حيف.


 رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار / ملک منصور اقصی / روزنامه‌ی اعتماد

Friday, November 20, 2009



زان یار ِ دل‌نوازم، شُکری‌ست با شکایت


حتمن آدمی باید یک طوریش شود، وقتی بعد از مدت‌ها دل‌اش می‌خواد چیزی بنویسد، بعدازچند وقتی‌که دست‌اش به نوشتن نمی‌رود، و دو سه خطی می‌نویسد و یک‌هو می‌بیند، صفحه را اشتباهی می‌بندد و آن چند خط به «ها» می‌رود - سلام آقای سی‌وپنج‌درجه-. دیروز اینترنت‌ام تقریبن قطع بود. سرعتِ کامپیوترم پایین اومده. تکلیف‌ام هم آن‌چنان با خودم روشن نیست. درس‌های عقب‌مانده و کتاب‌های نخوانده و یک پروژه‌ی درهوا مانده را نیز اضافه فرمایید. اما من به چشمانِ بی‌قرار ِ تو، قول می‌دهم همه‌چیز روبه‌راه شود و این بلاگ هم حتی سامان گیرد. ما دوباره سبز می‌شویم. از لحاظِ قاطی کردنِ جنبش و روزمرگی  با هم.

Wednesday, November 18, 2009


از دیالوگ‌های جان‌دارِ سینما

- نمی‌شه باید ژتون بگیری
+ بَه، گفتیم تو شُمام با معرفت هَس ، توتون لوطی هَس
- ژتون می‌گیری یا برم؟
+ مگه روغن کرمون‌شاهی می‌فروشی؟ اوهو . جوونی، جوونم. خوش‌گلی، خوش‌گلم. بفروشی، خریدارم. اما نسیه.


  بهروز وثوقی به اون دختره

Sunday, November 15, 2009




نکنه تو گله‌ی بره‌هامون، گذرِ گرگِ بیابون افتاده



در نهایت، یک وقتی هم بشینیم "تنگنا" را باز ببینیم و از بازی‌های خوب‌اش بنویسم.در وصف آغوش ِ انتهای آن بن‌بست چند کلمه بایست، از رختِ پاره‌ی «علی خوش‌دست» و پای تیر خورده‌اش، سیگارهای مکرر و نگاه‌های دردآشنای‌اش، از درد ِ اشرف اصلن، از خشم و عشق ِ پروانه. از مشت و لگد اکبر. بشینیم برِ دلِ هم بابتِ این فیلم با حوصله از «امیر نادری» تعریف کنیم. از همونایی که بعدش می‌گی، «درست‌فهمیدی‌خیلی‌دوس‌ا‌ش‌دارم»، یا «هیس،‌به‌خودم‌مربوط‌ه». در همون وقت، وقت‌اش که شد باید بریم سرِ فروغی.هم‌چی گوش بدیم به منفردزاده که انگار بارِ آخره می‌شنفیم .خلاصه‌تر یعنی من این‌همه تنگنا پسندم. اوه، یه قرار بذار رفتیم شهرکتاب آرین یا هرجا بپرسم اون کتابه، که  گلمکانی نوشته‌رو اگه داره،بخرم.

Saturday, November 14, 2009



بلای ِ
       زلفِ سیاهت
                       به سر
                               نمی‌آید

Tuesday, November 10, 2009


- من چی کار کنم این جا چه گهی بخورم؟ 
+ تو گهی نخور. تو خوب واقعیاتو رو ببین.
- واقعیت چیه؟ واقعیت اینه که تو دادگاه شما دروغ بگی، دروغ بگی پدر من معتاده. این واقعیته.
+ اون حربه خوبی بود برای اینکه من بتونم جدا شم. این حقوق و قوانین آشغالی که ما تو این جامعه داریم حق و حقوق با زن نیست. زن برای دفاع از خودش تو دادگاه باید یا بگه شوهر من منو اینقدر زد که من داشتم میمردم یا باید بگه من شوهرم معتاد بود. حق زندگی کردن نداره این زن. حق حیات نداره . زن باید بمیره تا بتونه زندگی کنه؟ من میخوام داد بزنم. من میخوام بگم حرفمو به تو.


ده / کیارستمی



رفتم باشگاه، زنیکه کثافت، رییس باشگاس مسئول باشگاه، میگه زن باید یا کونش گنده بشه یا سینه‌تونم گنده کنید، سینه‌شم باید گنده شه، چون مرد سینه و کون دوست داره.
ضعفه دیگه. باید خودتو برای یه مرد بسازی... ماها بدبختیم.




ده / کیارستمی

Monday, November 9, 2009



امیرمهدی نوشت. محسن آزرم هم نوشت. خبر داد. نمی‌دونم چه باید گفت. مهدی سحابی دیگر نفس نمی.....
این شعرِ رویایی را زمزمه می‌کنم.

وحشت تمام شد
دیگر نگاه
فضای بین دو پلک نیست
و واژه‌ای مرموز
خورده‌ست
فضای بین دو لب را

Sunday, November 8, 2009



توی همین خانواده‌، فامیل، قوم و قبیله، کنار گوش‌مان آدم‌هایی هستند که با همه‌ی معمولی بودن و گاهاً دوست‌داشتنی نبودن‌شان خدمات بزرگی به ما می‌کنند. من باید تا دیر نشده از همه‌ی آن‌هایی که سنگینی و دردِ شکستن یک قانون، حرمت، بت، قدیس، اصل، سنت و … را تحمل می‌کنند تشکر کنم. از اولین دختر زیر ده سال فامیل که به هدفِ زیبایی ناخن‌ش را سوهان کشید، اولین دختر زیر پانزده سال که زیرابروی‌ش را برداشت، اولین دخترِ ازدواج نکرده که موهای‌ش را های‌لایت کرد، اولین کسی که توی خانواده‌ی همه‌گی دکتر و مهندس درس نخواند، اولین پسری که توی فامیلِ دخترعمو پسرعمو ازدواج کن با دوست‌دخترش عروسی کرد، اولین دختری که جلوی پدرش سیگار کشید، اولین پسری که جلوی مادرش از دوست‌دخترش، زن‌ش، لب. گرفت. اولین کسی که قید همه‌ی دلبستگی‌های‌ش را زد و تک و تنها از ایران رفت، اولین کسی که دیگر برنگشت… از همه‌ی کسانی که اجازه دادند تا ما ماه‌ها و سال‌ها درباره‌شان حرف بزنیم و محکوم‌شان کنیم به بی‌حیایی، بی‌ادبی، بی‌قیدی، سنگدلی و… .
حواس‌مان باشد همین اولین‌های مورد لعن و نفرین، همین‌ها که شده‌اند مثالِ قصه‌های آموزنده و سخنرانی‌های ما، مسیرهایی را  برای اولین‌بار قدم گذاشتند که هیچ‌کدام‌ از ما جرأت نداشتیم. حواس‌مان باشد این اول شدن‌ها و راه باز کردن‌ها خیلی درد دارد، بی‌‌حساب آدم را فرسوده می‌کند. کافی‌ست یک‌بار به آن آدم طردشده، سیگار کشیده، درس نخوانده، لب‌گرفته و بی‌حجب و حیای معروفِ فامیل نگاه کنیم، ببینیم چه خسته‌گیِ بزرگی پشت همه‌ی آن شادی‌ و لذتی که نشان می‌دهد هست، چه زخم‌هایی که نخورده، چه راه‌هایی که امتحان نکرده، چه بی‌چاره‌گی‌هایی که تجربه نکرده… باید زودتر از همه‌شان قدردانی کرد، زودتر از آن روز که برای بچه‌ی‌مان تعریف کنیم “خاله‌ت با همه فرق داشت، زیر بارِ هیچ رسم و سنتی نرفت.”

[+]

Thursday, November 5, 2009


دیوار موجود جالبی است، هم خانه را می‌سازد و هم زندان را. می‌توان در پناه آن احساس امنیت کرد یا زیر سایه‌اش دچار تشویش خاطر شد، می‌توان آن را با یک قاب عکس تزئین کرد یا روی آن سیم خاردار کشید، می‌توان به آن تکیه داد یا پشت آن اسیر شد... من کشیدن شکل دیوار را دوست دارم، از ردیف آجرها و سایه روشن‌شان خوشم می‌آید. خوب که نگاه می‌کنم می‌بینم زمینه‌ی خیلی از طرح‌هایی که تا امروز کشیده‌ام یک دیوار بوده است...

[+]

Monday, November 2, 2009


- حالا بابا مهم نیست، این همه آوار اومده رو سرِ مردم، دو قطره آبم چکیده رو سرِ ما، مهم نیست.



زیردرختانِ زیتون & زندگی و دیگر هیچ