چه بوسهها گرفتیم،
تو اون کوچهی بُنبست
کُتک هم خوب خوردیم،
برادر!
خاطرت هست؟...
تفنگهای حقیقی،
برادرهای دلتنگ،
ببین گردشِ چرخُ:
بازم
کیو کیو، بنگ بنگ
گُم و گور، رفته از دست
تو این «بهشتِ سرمَست»
چه دوزخی چشیدیم
برادر!
خاطرت هست؟...*
دستم به نوشتن نرفت خُب این چندوقت. برای نوشتن از سیاست هم. مثلن چه هدفی باید داشت؟ دیشب با یکی داشتم بحث میکردم.یکیکه هنوز جنایتهای جمهوری اسلامی را «طبیعی» میخوانَد و میگوید هر حکومتی که باشد، جواباش به بدخواهاناش همین است.چه آمریکا چه ایران.چه پهلوی چه این پستاندیشان حکومتِ اسلامی، و جالبتر و دردناکتر آنکه هنوز هم مسئولیتی از این همه جنایتِ وارده را متوجهی شخصِ اول این حکومتِ خونریز نمیداند. خُب نمیدانستم دیگر چه باید بگویم. من این آدمها را خواهم برد در یک کتِگُری و دیگر باهاشان حرفهایی از این دَست نخواهم زد. درک نخواهم کردشان و البته اگر نیاز باشد به آنچه درک نمیکنم،احترام میگذارم. ولی کجای قتل، فساد،جنایت، حقکشی و الخ، احترامبرانگیز است؟ هیچجایش! باید بِیسِ بحثکردن را با هرکه، تعیین کنم، بگذارمش «قبولِ جنایتکار بودنِ آقایان». این پایه باشد.اگر در طرفم ندیدماش،بحث نخواهم کرد.بیفایدهس. طرف ایگنور-لازم میشود. هرچه هست زیر سرِ «تعصب» است. نمونهتریناش سوءاستفادهایست که از روزنِ دینِ اکثریت، یعنی اسلام، کردهاند. خلاصه اینکه ما دیگر صدسال ِ سیاه نخواهیم خواست دوستداران «ولیفقیه» بیدار شوند! بیطرفاناش هم مگر کم فَکتهای منتشرشده را خواندهاند مثلن.یا این چند وقت لمس کردهاند. از چه میترسند خُب؟...
ادامه ندارد!
*زویا زاکاریان
**فوتو