Thursday, April 30, 2009

انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست (3)


با توجه به این‌که بعد از سیب‌زمینی نوبت به شیر می‌رسد، و جهت پُربار نمودن وب‌گردی دوستان، لینک‌های زیر را پیشنهاد می‌دهم:


+ دشمن پاسخ همه سوال‌ها نیست
+ به همین یک دلیل به کروبی رأی نمی‌دهم
+ واکنش کروبی و موسوی به سخنان رهبری چه خواهد بود؟
+ کمیته‌ی مشترک- صیانت از آرا
+ کروبی: آرزو دارم دکان بازجویان تخته شود
+ خميني و «مجلسی که در رأس امور بود»
+ موسوی، نخست وزیر محبوب آقای خامنه‌ای نبود
+ مباحثه خامنه‌ای و میرحسین موسوی در مورد قانون اساسی
+میرحسین موسوی، یک احمدی نژاد اتو کشیده است
+ چرا كروبي از «هيچ» حرف مي‌زند؟
+ خرید رای معلمین نمونه؟
+ سلام مهندس، خداحافظ دکتر!
+ شوربختی اصول‌گرایی
+ موسوي: ‌هاشمي‌رفسنجاني از من حمايت كرده‌است
+ میرحسین سوالات انتقادی دانشجویان را تاب نیاورد
+ دولت روی ماه پانزده‌ساله‌ها را می‌بوسد؟
+ بيش‌ترين موارد فساد در دولت است
+ احمدي‌نژاد به اشتباه خود اعتراف کند
+ فعلا مطالبه‌ی دموکراسي ممکن نيست


من از هیچ گروه و شخصی در طی سری‌نوشته‌های مربوط به انتخابات‌ام حمایت نکردم. نوشته‌هایی که منتشر شده‌ند و احتمالن خواهند شُد، دو محور اصلی دارد:
یک: حضور رییس‌جمهور ِ فعلی در انتخابات
دو: شرکت در انتخابات
و پُر واضح است که برای پرداختن به هریک می‌توان بسیاری مسائل جانبی و مهم مطرح و تشریح نمود. اگر لینک‌ها را با دقت مطالعه کنید، به نتایج خوب و جالبی دست‌خواهیدیافت. مسائل و مشکلات و اختلافاتی که مابین ِ آقایان موسوی و خامنه‌ای بوده‌است.ابهاماتی که در سلامت انتخابات نهفته می‌باشد. روش‌های عجیب غریبِ دولت احمدی‌نژاد در شکار رای. رفتار و کردارِ آقایان موسوی و کروبی. فساد و کجی‌ها و پلیدی‌های فراوانِ دولتِ احمدی‌نژاد.حملاتِ گسترده‌ی شریعتمداری به آقایان مشایی و کروبی و تخریب‌های پایان‌ناپذیر. و الخ. بنابراین ترجیح می‌دهم، شخصِ خاصی را به‌عنوانِ کسی دوست دارم، او کاندیدای منتخب‌ام باشد،اعلام نکنم و فعلن فقط پی‌گیری کنم.آن‌چه مسلم است، این است که برایِ من احمدی‌نژاد، «هم بد است، هم بدی» و با توجه به روی‌کرد و عمل‌کردش، آینده‌ی خرابی را با وجود او، می‌توانم تصور کنم.
حمایت‌های شخصِ اول حکومت از این مُهره -یعنی احمدی‌نژاد- باید هُشداری باشد که می‌توان در این انتخابات، تاثیر رای مردم را، به وُضوح بیشتری محک زد و به تماشا نشست. این است که باید، حتمن شرکت کرد و به پایانِ دوره‌ی رییس‌جمهور فعلی، اندیشید و باور داشت: «انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست»



انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست (1)
انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست (2)

Wednesday, April 29, 2009

انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست (2)


ایرانی قرن‌هاست که در حصار استبداد زندگی می‌کند و استبداد قدرتِ حاکم به رشد و پرورش ِ توامان خوی استبدادی و استبداد‌پذیری در جان و جهانِ ایرانی منجر شده‌است. سال‌ها زیستِ استبدادی، ما را ضعیف و ظلم‌پذیر بارآورده‌است و این ناتوانی ـدر برابر قدرت ـ منجر به تولیدِ سه سم ِ کشنده در جوهره‌ی ایرانی شده‌است. یک این‌که  تقابلِ قدرت ظالم و ضعفِ شخص و جامعه،  او را به سمت «بی‌تفاوتی ِ محض نسبت به حیات سیاسی و اجتماعی» خود می‌برد و این خود به نوعی سبب ِ  تقویت ظلم‌پذیری ضمیرمان شده‌است. دوم این‌که باور به عدم توانایی در تغییر ساختار ِ قدرت و رسیدن به جامعه‌ی دل‌خواه، ذهن ایرانی را به سمت «توهم توطئه» هدایت می کند، او کم‌کم باور می‌کند که یک بازی‌چه است و بازی گردان، تمام آینده و گذشته‌اش را برنامه‌ریزی و پرداخته‌است و هم‌چنین، این خصیصه نیز به تقویت ِ بی تفاوتی در ما دامن زده‌است. نمونه‌ی بارز و منزجرکننده‌ی این رفتار اجتماعی هم واگویه "کار انگلیس‌هاست" و یا "هر کی رو بخوان میارن سر کار" می‌باشد. سم ِ سوم هم، نیاز ایرانی به یک قهرمان است، کسی می‌آید، کسی که شبیه ِ هیچ‌کس نیست. او می آید و تمام ِ ظلم و ستم‌ها را با خود می‌برد؛ که آری دیو چو بیرون رود فرشته درآید. بُروز ِ این  رفتار، حاصل ِ تاثیر ِ هم‌زمانِ تاتوانی و میل ِ رسیدن به جهانی به‌تر است، این فکر آرامشی [کاذب] را با خود خواهد آورد زیرا اگر روالِ زمانه به‌بود نیافت (که تجربه نشان داده بدتر هم می‌شود) تقصیری بر گردن ما نیست چراکه هر چه بدی بود را به قهرمان ِ پوشالی‌امان نسبت می‌دهیم. این جامعه است که به‌جستجوی "خمینی" می رود، او را فرشته‌ی زمان می‌کند، در نهایت اما نام ِ دروغ‌گوی بزرگ را بر او می‌گذارد. در این جامعه است که همه شیفته‌ی کاریزمای قهرمانی به اسم "خاتمی" می‌شوند اما در نهایت لقب ِ «ترسو بودن» را  - سخاوت‌مندانه! - به او می‌بخشند. بعد از شکست آرمان‌ها، جامعه‌، خویش را برای رسیدن به قهرمانی دیگر در سم اول و دوم غوطه‌ور می‌کند. این سه خصیصه‌ی خطرناک ایرانی: بی‌تفاوتی و ذهن ِ توطئه‌یاب و نیاز به یک قهرمان؛ توامان بر هم تاثیر می گذارند و هر یک منجر به بازتولید و تقویت دیگری می‌شود.


چه چیزی برای بقای نظام استبدادی به‌تر از این سه خصیصه عمل می‌کند؟ هیچ. پس به عقیده‌ی من سرلوحه‌ی سیاست‌های نظام‌های مدرن استبدادی در ایران تقویت و نهادینه کردن ِ همین سه خصوصیت خواهد بود. با همه‌ی توان‌اشان و تمام‌قد در برابر قهرمانی (مثلا محمد خاتمی) می‌ایستند و تا می‌توانند کارشکنی می‌کنند تا تمام امیدمان به قهرمان و رهایی از بین برود، تا ایمان‌امان به سقوط شکل بگیرد. آن‌ها به نقش و قدرت‌امان آگاه‌ترند تا خودمان. روزنامه‌هاشان را بخوانید و صدا و سیما را رصد کنید، حرفی و تحلیل آن‌چنانی از انتخابات نیست تا مبادا فضای کشور نسبت به امر ِ انتخاب حساس شود. در رسانه‌هاشان جز به تصویر آوردن قدرت‌اشان و  به طور ضمنی و گاه علنی به رخ کشیدن ضعف‌های ما چیزی نسیت. می خواهند احساس ضعف و بی‌تفاوتی را به حد اعلا برسانند. کانال‌های ماهواره‌ای راه‌اندازی می‌کنند و با نفوذشان در تلویزیون‌های اپوزیسیون راه نجات را «عدم ِ کنش سیاسی» (همان بی‌تفاوتی) معرفی می‌کنند. با تمام قوا این حس را در مردم به‌وجود آورده‌اند که «با رای ندادن» احساس غرور و پیروزی می کنیم. «حکومت ِ مدرن مستبد» نیک می داند همین «مبارزان و مبارزات پوشالی» بهترین نگهبانان دیکتاتوری‌اش هستند.


به‌‌یاد می‌آوریم که شریعتی چه گفت:«برای نابودی حقیقت،به آن خوب حمله نکن بلکه از آن بد دفاع کن»
اینان نیز که در مقام ِ دفاع از حضور برمی‌آیند، دلایل ِ حضور در انتخابات را "رای به انقلاب"، "رای به رهبری و شهدا"، "زیرا که ایرانی هستیم"، "تعیین ِ سرنوشت" معرفی می‌کنند و برای حضور، معنی ِ دل‌خواه خود را جار می‌زنند و جا انداختن ِ همین دلایل و معانی خنده دار، برای شرکت نکردن بخش تاثیرگذاری از جامعه کافی‌ست، چون هیچ کدام از مفاهیم موجود در دلایل بالا نه تنها صاحب «ارزش مثبت» نیستند بلکه نسبت  به آن‌ها «دید منفی» نیز به‌صورت قابلِ توجه وجود دارد. اصولن هیچ کنش ِ سیاسی معنای مطلقی ندارد و بسته به «شرایط» باید آن‌را تعبیر کرد. رای به خاتمی، رای به نظام نبود بلکه عین ِ  «نه» گفتن، به رُعب و وحشت و انسدادی بود که بر جامعه‌ی ما حکم‌فرما بود. به عقیده‌ی من در "این" انتخابات نیز هر چقدر از صندوق ِ رای فاصله‌ی بیشتری بگیریم آغوش استبداد را محکم‌تر فشرده‌ایم. احمدی‌نژاد فرصتی بود برای «استقرار» نظامی‌گری در کشور و چهار سال دیگر زمان کافی و دل‌خواه ِ نهادهای قدرت خواهد بود برای «تثبیت» نظامی‌گری در حاکمیت. حضور حداکثری و باور به تاثیرگذاری و رای به موسوی یا کروبی (هر که بیش‌تر مُنادی تغییر است) عین ِ «نه» گفتن، به آن‌چه بر ما گذشته‌است خواهد بود.
بیایید ایمان بیاوریم که انتخاب کردن، کنار آمدن با دیکتاتوری نیست...



«احسان میرسعیدی»


انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست (1)




پ.ن:از احسان عزیزم،بابتِ هم‌کاری با من، در موردِ سری‌نوشته‌هایی با عنوانِ «انتخاب‌کردن،با دیکتاتور کنار آمدن نیست»، بسیار بسیار سپاسگزارم. و نیز از کلیه‌ی دوستانِ گراندکافه اعم از خوانندگان و وبلاگ‌نویسان تقاضا دارم، در صورتِ تمایُل،برای نشرِ مطلب‌اشان در این‌جا، در حوزه‌ی این سری‌نوشته‌ها، با تماس به ایمیلِ بنده، اعلام بفرمایند.

Tuesday, April 28, 2009

انتخاب کردن، با دیکتاتور کنار آمدن نیست (1)


همین دوستانِ من بودند که دوره‌ی پیش گفتند، مجید جان! دل‌بندم! این رفسنجانی که می‌بینی با این قد و بالا، از خودشونه! مگه می‌شه رای نیاره؟ آخه این چه حرفیه؟ چرا فکر می‌کنی ممکن است کسِ دیگری رای بیاورد؟
همه گفتند و شنیدیم! و آخر سر هم احمدی‌نژاد، رییس‌جمهور این مملکت شد.
گفتند: مجید جان! دل‌بندم! ... انتصاب است!... ولی حرف‌اشان یادشان نمی‌آمد که تو خواب ِ شب‌اشون هم نمی‌دیدند،روزی این آدم(!) بشود رییس‌چمهور.
به این حرف‌ها کاری ندارم. این فقط یک یادآوری بود. نگرانیِ من از تجدید ِ دوره‌ی چهارساله‌ی احمدی‌نژاد است. کسی‌که دارد به هرکاری دست می‌زند تا دوباره به جان‌امان بیفتد! والا با رای ندادن هیچ حکومتی شکستِ آن‌چنانی نخورده‌است و حداقل من فکر نمی‌کنم جمهوری اسلامی(!) با "رفتن یا نرفتن پای صندق" ضربه‌ی مهلکی بخورد! پس وجدان‌اتان را با این "رای ندادن‌ها" آرام و دل‌خوش نگاه ندارید!
بدبختی آن‌جاست که عده‌ای می‌پندارند که با "رای ندادن" مبارزه‌ای کرده‌اند! آخر کجای این حرکت مبارزه است؟ مبارزه گوشه‌ی خانه نشستن و رای ندادن و فحش دادن و از این‌دست اقدامات نیست که از قضا در شرایط موجود، این را خود فریبی می‌دانم. امروز روزی‌ست که اکثریت می‌دانند رییس‌جمهور هرکه باشد محدودیت‌های جدی دارد. و البته خیلی از جاهای دیگر دنیا نیز -حالا با ضعف کمتر یا بیش‌تر- اختیارات به همین‌صورت است.حتی این آدم‌های وارسی‌شده و تمامن "خودی" و فی.لتر شده‌، که موضوع ِ غریب و تازه‌ای هم نیست،بهانه‌ی خوبی برای رای ندادن نیستند. در یک چارچوبی،‌آن‌کسی را فکر می‌کنید به‌تر است انتخاب کنید. و تکرار می‌کنم، روی کار آمدن دوباره‌ی احمدی‌نژاد خطرناک و تاسف‌برانگیز است. انتخاب کردن ِ ما، با دیکتاتور کنار آمدن نیست...  (ادامه دارد)

 


+ سی‌دی‌های تبلیغاتی احمدی‌نژاد با پول مردم
+ عرصه‌ی سیاست در ایران، عرصه‌ی پیش‌بینی ناپذیری است
+ مهدی ِ با تعصب 
+ چرا صداي ميرحسين را نمي‌شنويم
+ چرا دولت تکذیب نمی‌کند
+ ستاد خودجوش حمایت از احمدی‌نژاد در واشنگتن راه‌اندازی شد!
+ 15 دلیل برای رای دادن به میرحسین
+ انتقاد صریح خاتمی از اطلاعیه‌های انتخاباتی به نام سپاه
+ مسعود بهنود و انتخابات حکومتی (برای امسال نیست.)
+ صدای بلند کف زدن روی فیلم احمدی‌نژاد در اجلاس ژنو مونتاژ بود
+ محمود؛ رای‌خَر است؟!
+ موبايل پسر آقاي احمدي‌نژاد

Monday, April 27, 2009

این و آن

سهم ِ من از وفا، تویی GrandCafe


همیشه «این و آن» شادمانی رو محدود می‌کنن،جز مُشتی انگشت‌شُمار که به معنای واقعی، نه‌تنها دوست که دل‌چسبن.از آدمایی که صرفن "جدی و رسمی" هستن حالم بهم می‌خوره. تو دنیای مجازی وقتی نوشته‌ها و خروجی‌های آدما رو پی‌گیری می‌کنی،ممکنه ناخودآگاه از خود ِ آدم‌هاش هم تصویرسازی کنی،خْب واسه خودم هم پیش اومده و وقتی باهاشون حرف زدم به نتایج و در واقع به آدمای مختلف برخوردم.اونایی که فک می‌کردم خیلی جدی‌ان، بعضن آدمای فوق‌العاده محشری بودن، آن‌قدر خوش‌صحبت و خوش‌خنده که دوس نداشتم به‌اشون بگم خُب دیگه تا دفعه‌ی بعد،بای‌بای! و از طرفی هم بعضی از آدما عوضی بودن. ما یه جوری هستیم.همیشه مرزبندی‌هامون غلط از آب در می‌آد.باید حالی‌مون بشه که "خوش‌برخورد و خوش‌خنده" بودن. روی باز داشتن فرق داره با تعارف تیکه‌پاره کردن،با "خنده‌ی زورکی" و با "فیلم‌بازی کردن" یا ادا در آوُردن. اولیه خوبه، دومیه مزخرفه. اولیه رو اگه داشته‌باشی به‌نظرم به‌تره ولی وقتی نمی‌تونی تشخیص بدی، گُه بودنِ خودتو می‌ذاری رو حسابِ این‌که اهلِ دومی نیستی! از طرفی مرز‌بندی روشنی در یک رفتار صمیمانه از یک‌سو و از دیگر سو نوعی «خودمونی شدنِ هرز» نداریم. خلاصه این‌که «این و آن» همیشه شادمانی‌مو محدود می‌کنن و حال‌شون خوش نیس،جز عده‌آی دل‌چسبِ انگشت‌شُمار! هیچ‌چیزی‌ام واگیرتر از حالاتِ روانی نیس.


 



+ دلم یه دیوونه شده، واسه‌ت بی‌آزاره هنوز...از دلِ دیوونه نترس، آخ که دوسِت داره هنوز

Sunday, April 26, 2009

از لحاظ اندازه!

bed! .. GrandCafe


- از من خوشتان می‌آید، نه موسیو؟


- خیلی زیاد


- ولی شما خیلی دُرشتید


- توی تخت همه یک اندازه‌اند.


 


 از لحاظ آفرینش  |  از لحاظ دیدن  |  از رنجی که می‌بریم


پ.ن: ما برگ‌های ستم‌دیده‌ی پاییزی، همیشه دل‌واپسی‌امان "مرگ" است... (برای بیژن ترقی)

Saturday, April 25, 2009

Speak softly love

untitled ... GrandCafe


نه آن‌قدر تنهایم که تو را بخواهم


نه آن‌قدر بی‌تو که کسی را


من ِ افتاده از من، بر حاشیه‌ی آینه!


این همه "می‌خواهمت" را به کدام قرینه حذف کردی؟

Wednesday, April 22, 2009

از رنجی که می‌بریم...

 


reality - - GrandCafe



دیر آمدی موسا!


دوره‌ی اعجازها گذشته است


عصایت را به چارلی چاپلین هدیه کن


که کمی بخندیم!



+ شمس لنگرودی


 
«گوشه‌ای ناچیز از آن‌چه که جامعه‌ی ما، هر روز و شب به‌خود می‌بیند!»


 


پ.ن۱: + | آن‌چه می‌بینید، ساخته‌گی نیست (راجع به تصویر، توضیحی نمی‌توانم بدهم.)
پ.ن۲: از لحاظ آفرینش  |  از لحاظ دیدن
پ.ن۳: من روز را دوست دارم، از روزگار می‌ترسم (ح.پناهی)

Tuesday, April 21, 2009

DJ let it play

 dance dance dance with GrandCafe


All of guys & girls dance, together in GrandCafé


 





Your hands around my waist
Just let the music play
We're hand in hand, chest to chest,
and now we're face to face


 


   +  Special thanks to Rihanna and Katherine Elizabeth

Monday, April 20, 2009

عینهو آدولف هیتلر، البته خون‌گرم!

Richard Brautigan ...GrandCafe


یک پدیده‌ی ساختار شکن! رُمانی(اگر بشود گفت رُمان!) لبریز از تشبیهات ناب،خیال‌پردازی‌های ماهرانه و تصویرسازی‌های به‌موقع، اما با همه‌ی این‌ها، خیلی از قسمت‌های این کتاب "صید ..." حوصله‌ی مرا سر بُرد! نمی‌دونم اشکال از منه، یا از ریچارد، یا اصلا از مترجم! خوندن ِ این کتاب، کمترین حادثه‌اش برایم، چند وقتی نفس کشیدن، کنار نهرهای مختلف و تجربه‌های خوب بود.می‌شود لذت بُرد از این‌که این همه جزئیات، چگونه به این دقت، همیشه در دید و ید ِ یک نویسنده نهفته است!؟ و به قول ِ خودش، کار ِ خوبی‌ست که نهرها را به اسم ِ آدم‌ها بکنی و بعد مدتی دنبال ِ آن‌ها بیُفتی و ببینی چه در چنته دارند، چه می‌دانند و چه‌ها به روز ِ خود آورده‌اند!


+ مرگ‌اندیشی به سبک ریچارد براتیگان
+ صید قزل آلا؛رهایی از ساختار کتاب
+ آن‌قدر زیبا که نزدیک است باران ببارد
+ كودكاني كه ناپديد مي شوند
+ دعوت به مراسم چرندنويسي
+ نگاهی به رمان صید...


Forget love, I want to die, in your yellow hair...

Sunday, April 19, 2009

از لحاظ آفرینش

از لحاظ آفرینش! GrandCafe


بنویس!
بنویس و هراس مدار
از آن‌که غلط می‌افتد
بنویس و پاک کن
همچون خدا که هزاران سال است
می‌نویسد و پاک می‌کند


و ما هنوز زنده‌ایم
در انتظار ِ پاک شدن
و بر خود می‌لرزیم!


«شمس لنگرودی»


 


+ از لحاظ دیدن


پ.ن۱:مطربِ بی رقاص عینِ شرابِ نگیر می‌مونه!...شرابِ نگیر هم باهاس داد به چاهک! [داش‌آکل/کیمیایی]
پ.ن۲: من، خالی از عاطفه و خشم...

Friday, April 17, 2009

ای لولی بربط‌زن! تو مست‌تری یا من؟

تو مست‌تری یا من؟ Grand Cafe


 


پلک ِ تو فاصله‌ی               دست و کاغذ و غزل          من و عاشقانه بود


رستن از پله‌ی خواب
                           ای کلید ِ قفل ِ شعر
                                                     خواب ِ شاعرانه بود


تو بگو غیبت ِ دست
غیبت ِ هرچه نفس ... بین ِ ما فاصله نیست


غیبت ِ آخر ِ تو
کوچ ِ مرغان ِ صدا ... ختم ِ این غائله نیست


 


پ.ن۱: با که حریف بوده‌ای؟... بوسه ز که رُبوده‌ای؟...زلف ِ که را گشوده‌ای؟...باقی قضایا سبب فیلترشدنمان می‌شود!...
پ.ن۲: لیلی!... با من بودن خوب است؛ من می‌سُرایمت!

Wednesday, April 15, 2009

به یاد دلکش

Remember in GrandCafe


دخترو بهش می‌گم: چی ماهی ... رنگش می‌پره
دخترو تا می‌گمش: چه ماهی... رنگش می‌پره
رنگ گل‌سنبلی از روی قشنگش می‌پره


[آخ] دیدمش خنده کنون ... مثل ِ یک سرو ِ روون
عشق ِ اون ابرو کمون ... آتیش به جونُم می‌زنه ... به آشیونُم می‌زنه


وای، وای، وای


دلُم غرق ِ الو شد ... روز مو مثل ِ شو شد
خدایا چی بگویُم  ... چطو شد که ایطور شد


****   ****


کسانی که بر خلاف ِ من، سن و سالی به هم زده باشن و احیانن دل ِ شیداشون پیش ِ صدای دلکش، کلاس ِ عاشقی گذرونده باشه، الان که این دو،سه بند شعر ِ بالا رو می‌خونن دلشون غنج می‌ره و گوشه‌ی چشمی تر می‌کنند و یاد دل‌بری، دل‌رُبایی، لعل ِ لبی، سینه‌بند ِ بی‌تابی، ساغری، زلف ِ جعدی، جشم ِ آتش‌گردونی؛ یا اصلا بذار بهت نزدیک‌تر شَم، یاد ِ همون کوچه‌ای که سر می‌شکند، دیوارش می‌اُفتند و دلشون بدجوری که نه یه جور ِ خوبی، واسه اون خزون و باهارا، زمسونا و تابسونا ملول که نه،تنگ هم نه، خاطرخوا می‌شه. بذا ایجور ملتفت شی که یه هوا، ابری می‌شن و نی‌نی ِ چشاشون خلاصه‌ی خیسی می‌شه از روزگار. سلانه سلانه تا پای آینه که میری شایدم این‌دفه از همون ارتفاع ِ تر، موهای سپیدتو دیگه نتونی نادیده بنگری، اون‌وقتی‌که ناغافل مرور می‌کنی یه چشمه کرشمه، یه آسمون غمزه، یه بقچه عشوه، و حالا با دسای آفتاب، مهتاب دیده گیسو پریشون می‌کنی و خاطره‌هات قد علم می‌کنند؛خودی نشون می‌دن.



دیگر از تو، بانگ ِ طرب
کی برخیزد نیمه‌ی شب؟
از چه تو بستی لب به سخن
ساز ِ شکسته چون دل ِ من...


****   ****


پُرسون،پُرسون
یواش،یواش
اومدم در ِ خونه‌اتون
ترسون،ترسون
لرزون، لرزون
اومدم در ِ خونه‌اتون
یک شاخه گل در دستم... سر ِ راهت بنشستم
از پنجره منو دیدی ... مثل ِ گل‌ها خندیدی
آآااااااآاااای
آه، به خدا، آن نِگهت،....
از نظرم نرود...


 


پ.ن: اگه حرفی،واجی،چیزی از قلم انداختم،همون‌طوری که هست بخونید.اگه امکان و فرصت‌اش فراهم بود با صدام براتون ضبط می‌کردم!

Tuesday, April 14, 2009

پریشان‌بازی با ما می‌کنی

hafez & shajariaan in GrandCafe


گُداخت جان، که شود کار ِ دل تمام و نشد ...
بسوختیم در این آرزوی خام و نشد...


به کوی ِ عشق، مَنِه بی‌دلیل ِ راه، قدم...
که من به خویش نمودم صد اهتمام و نشد...


هزار حیله برانگیخت حافظ از سر ِ فکر...


در آن هوس


در آن هوس


در آن هوس


که شود آن نگار رام و
.
.
.
نشد


نشد


نشد


+

از لحاظ دیدن!

در گراند کافه روی صندلی خود بنشینید!



ج.ن.د.ه دیدن ِ کسی، فقط به دید ِ بیننده، مربوط می‌شود!


 


and this:+

Saturday, April 11, 2009

Science without religion is lame, religion without science is blind

Science - GrandCafe


"نمی‌خوام بهت بگم فقط آدمای تحصیل کرده و محقق می‌تونن چیزای با ارزشی به دنیای ما اضافه کنن. اصلا این‌جوری نیس. ولی معتقدم آدمای تحصیل کرده و محقق، اگر هوش و خلاقیت داشته‌باشن - که متاسفانه بیشترشون ندارن- احتمالا آثار بی‌نهایت باارزشی از خودشون به‌جا می‌ذارن تا اونایی که هوش و خلاقیت نصفه‌نیمه دارند. اونا معمولا نظرشونو روشن‌تر بیان می‌کنن و معمولن هم مشتاقن که پی ِ افکارشونو تا آخر بگیرن و از همه مهم‌تر در اکثر موارد از متفکرای غیر محقق و تحصیل‌کرده متواضع‌ترن."



این حرف‌های سالینجر،در ناطوردشت را باید طلا گرفت و همیشه در ذهن سپُرد. آن‌چه امروز دامن‌گیر ِ جامعه‌ی ما شده همین ابهامات و کج‌اندیشی‌هایی در مورد عناوین دکتر،مهندس،استاد و مدرک و دانشگاه است.ابتدا جند مطلب خوب که قبول‌اشان دارم از بلاگرهای نازنین نقل می‌کنم:



«ما چیزی به نام دکتر آلبرت اینشتین نداریم، استاد ولفگانگ موتزارت تا به حال به گوشم نخورده است. دکتر استیفن هاوکینگ هم ترکیب مسخره‌ای به نظر می‌رسد. می‌دانید چرا؟ چون این انسان‌ها با این عناوین تعریف نشده‌اند. موتزارت را همه جهان با سمفونی‌های بی‌نظیرش می‌شناسند. آلبرت اینشتین و ایزاک نیوتن مترادف علم فیزیک هستند و استیفن هاوکینگ هم نیازی به تذکر “دکتر” پیش از اسمش ندارد.
اما استاد محمد اصفهانی داریم، دکتر محمود احمدی‌نژاد داریم، مهندس علی آبادی داریم و از همه مسخره‌تر هم اسم این کوچه است که من تا به حال نشنیده بودم: “پروفسور دکتر” محمود حسابی! این عناوین برای مردمی است که اگر این عناوین را از پشت اسمشان برداریم هیچ نیستند.»   (+)



«به تدریج پس از مرگ حسابی، تخیلات پسر عزیز اوج گرفت و من نمی دونم چرا کسی جلودارش نیست. پارسال شنیدم که گفته پدرم با اینشتین نظریه ای گذرونده!! اینقدر این آدم به کارش وارد هست که چیزی نگه که فیزیک پیشه های کشور یقه اش رو بگیرند. مثلا همین جمله اش: "نظریه گذروندن" یعنی چی؟ اگر می گفت نظریه دادند که همه اعتراض می کردند کدوم نظریه؟ اما ایشون اینقدر باهوش هستند که یه چیزی بگند که هم مردم رو گول بزنه و فکر کنند حسابی در حد و حدود اینشتین بوده، هم اگر فیزیک پیشه ها اعتراض کردند بگه منظورم اینه که کارش رو به ایشون نشون داده!! »  (+)



«نمی نویسم دکتر کامران وفا، پروفسور کامران وفا. این عناوین در ایران همه دستمالی شده و کلیشه ای هستند. در این سرزمین نه دکتر تقدس دارد و نه پروفسور. دکتر که به قولی توی سر، سگ هم بزنی دکتری دارد. پروفسور هم که از نظر عوام همان دکتری است که در دوره پروفسورا ثبت نام کرده است و بعد از چند سال پروفسور می شود. کامران وفا، شاید سر راست ترین و بهترین کلمه برای خطاب قرار دادن ایشان باشد.به نظر من تنها بزرگان هستند که نیاز به عناوین ندارند. اسم آنها گویا است»  (+)



«جست و جوی من در گوگل اسکالر به دنبال املاهای مختلف محمود حسابی چیز دندان‌گیری به بار نمی‌آورد. با این همه نظر دادن در مورد این‌که آیا حسابی شخصیت علمی مهمی داشته است را به دوستان فیزیک‌دان واگذار می‌کنم. چیزهایی هم که ازش در خاطرات معاصرانش خوانده‌ام (مثلن خاطرات علی‌اکبر سیاسی) چندان مثبت نبوده است. با این همه مساله من شخص محمود حسابی نیست مساله من قشر تحصیل‌کرده‌ای است که به طرز خستگی‌ناپذیری افسانه‌ها یا اغراق‌هایی که در مورد او گفته می‌شود را برای بقیه ارسال می‌کند.» (+)



باز همه‌ی این‌ها را که پی‌گیر می‌شوی خواهی رسید به سوءاستفاده،قهرمان‌پروری افراطی،مُرده‌پرستی و ... که کم‌کم در خصوصیات عامه‌ی جامعه رسوخ و ریشه کرده است. وقتی رسانه در دستِ حکومت باشد، اوست که تصمیم خواهد گرفت که را و برای چه بزرگ کند، و کی کسی را -حتی اگر همانی باشد که بزرگ کرده- بکوباند، این از یک سو، از سوی دیگر سوءاستفاده‌ای که یک پسر از موقعیتِ کاذبی که به‌واسطه‌ی پدرش برای‌اش پیش‌آمده این‌گونه بهره می‌برد و گستاخانه و بی‌شرمانه، دروغ به دهان می‌بندد و مُرده‌پرستی را رواج می‌دهد. آدم‌های محترم و باارزش را در جامعه بازی‌چه‌ی غم ِ نان ِ خویش می‌کنیم و نیازهای پست و باطل خودمان را مرتفع. وگرنه همان تلاش‌هایی که حسابی برای کشورش کرده‌بود، کافی بود که همیشه و همیشه آبرومندانه و خوب یاد شود و به ذره‌ای از حماقت دیگرانی چون پسرش نیاز نباشد. فعلا که فکر می‌کنم اگر صلاح نباشد، بگوییم جامعه‌ی به‌شدت مریضی داریم، ولی چاره نیست که به فکر خودمان باشیم چون دیگر عیان است که مریض‌ها در آن به‌واقع می‌تازند!



"Science without religion is lame, religion without science is blind"
 -Albert Einstein

Friday, April 10, 2009

tick tock tick tock

grand cafe lovely


در تو خزیدن، نفس کشیدن
سقوط ِ آزاد: از خواب پریدن!


عشق یعنی موی تو
             دست ِ خوش‌بوی تو
                                   گردن ِ پر غرور
                                           یعنی جادوی ِ تو


+beth retro
+shahyar ghanbari

بله و بلا

شما در گراند کافه‌ هستید...


 


منم
حوايي كه سيب مي چرخاند
تن خدايان را مي لرزاند
و بهشت را از چشم مي اندازد...


سارا محمدی


 


پ.ن۱:عجب گیری افتادم،گفتم حالا که در مورد ِ از دست دادنِ خاتمی ننوشتم بیام در مورد دست دادن‌اش بنویسم، پاکش می‌کنم! میام در مورد سرمقاله‌ی برادر حسین بنویسم، می‌نویسم بعد پاک می‌کنم می‌گم همونی که گفته‌اند اسب چه حیوان نجیبی‌ست خوب کافیه دیگه! میام از هوا بنویسم،پاک می‌کنم، میام از کتاب بنویسم،پاک می‌کنم، می‌آم مقاله‌ی فیلترینگ بنویسم پاک می‌کم، شدم مثه اونایی که دست به آفرینش می‌زنند و از بین می‌برندشون! (اوه اوه!)

پ.ن۲: حداقل تبریکی عرض کنم پیش پیش به "آیدا احدیانی" و کتابِ "شهر باریک"اش، که قلم ِ خوبِ وبلاگی‌اش را که دوست دارم حتما هم کتاب خوبی از آب در می‌آید، آن‌هم با طرح‌ها و تصویرهای همیشه کم‌نظیر نیستانی آن هم از نوع توکا!


پ.ن۳: آخریشم بگم که این شعر ِ یزدان سلحشور رو بخونید حتمنی! +

Wednesday, April 8, 2009

مولف/متن/خواننده

"بیش‌ترِ کتاب‌ها مدت‌ها از چاپ‌اشان گذشته‌بود، و هیچ‌کس دیگر دلش نمی‌خواست آن‌ها را بخواند و آدم‌هایی که آن‌ها را خوانده‌بودند مُرده بودند یا این‌که آن‌ها را از یاد برده‌بودند، و کتاب‌ها هم به یمنِ همان فرآیند ارگانیکی که خاصِ موسیقی است حالا دوباره باکره شده‌بودند؛ حقِ تکثیر انحصاری کهنه‌اشان را عین پرده بکارت نو به تن کرده‌بودند."

این توصیفی که براتیگان از کتاب‌های یک کتاب‌فروشی در کتابِ صید قزل‌آلا در آمریکا می‌دهد،به شدت توجه منو به خودش جلب کرد. "بکارت" مشبه به‌یی در رابطه‌ی "خواننده و متن". این تشبیه مرا یاد یکی از مطالبم انداخت، با این تفاوت که برخلافِ بندِ فوق، من از سه عنصر صحبت کردم یعنی در مواردِ مولف،متن،خواننده، به ترتیب از مادر،زندگی،فرزند یاد کرده‌بودم. قبلن در یادداشتی با عنوانِ سکوت ِ سانسور شده، در مورد "لذت متن" نوشته بودم که:


"در ایجاد این لذت، مهم‌ترین مسئولیت بر گردن مولف است. برای من این موضوع دقیقا مثل ِ زایمان می‌ماند. در این گیر و دار مادر(نویسنده) باید آنقدر زحمت بکشد و سختی ببیند و رنج‌ها تحمل کند تا سرانجام  در حین ِ تولد ِ فرزندش(خواننده) جان ِ خود را از دست بدهد، "بمیرد" ولی نوزاد سالم و بهترین باشد. حالا این کودک می‌خواهد چه رفتاری با زنده‌گی داشته باشد بر عهده‌ی اوست.
اینک آیا کودک می‌خواهد به پیشینه برگردد و به ذهن ِ مادر ِ خود برسد؛ این نیز به عهده‌ی اوست. ولی آیا به طور ِ کامل و صحیح می‌تواند به آن‌چه در سر ِ مادر می‌گذشته خاصه در آن گیر و دار ِ مذکور دست بیابد؟!"


بعد از نوشتن آن یادداشت،دیگر به این موضوعات زیاد توجه یا فکر نکرده بودم، تا خواندن آن بندی که از ریچارد نوشتم، حال‌که دوباره به‌اش فکر کردم، دیدم هنوز معتقد به همونی که گفته‌بودم، هستم.


پ.ن: صادق خان! یادت هست که امشب‌مانندی بود که تنهای‌امان گذاشتی؟ حالا بیا بریم شراب ِ مُلکِ ری خوریم...

Tuesday, April 7, 2009

جشن ِ جنجال ِ سکوت

 


وضعیت فیل.ترینگ بسیار ناراحت کننده شده، وبلاگ‌ها و سایت‌های بسیاری ( برای مثال: نیک‌آهنگ، مسیح علی‌نژاد،ایمایان،مسعود بهنود، جلیل‌خانی،کمانگیر،سرهرمس مارانا،کیبردآزاد،دوات ....) فیل.تر شده‌اند.
این فیل.ترینگ‌های احمقانه، تمامن نشانه‌ی دیکتاتوری، خفقان و پست‌اندیشی سانسورچیان حکومتی‌ست. و رفته رفته به صورت ِ غیرقابل ِ تحملی درآمده‌.
حتی سایت‌های هفتان و tinypic که تا الان برایم قابل مشاهد بودند، مسدود شدند.


یه جای حاجی واشنگتن علی حاتمی هست که می‌گه:


فکر و ذکرمان شد کسب ِ آبرو،چه آبرویی! مملکت رو تعطیل کنید!


پ.ن: به سلامتی باغبونی که زمستونشو از بهار بیشتر دوست داره...
پ.ن۲:عاملان سایت‌های بد و اخ
پ.ن۳: در حد طاقت شنیدنتان حرف می زنم

Monday, April 6, 2009

میان ِ سرگذشت و درگذشت


در اولین اتفاقِ ناخوشایند هشتادوهشت، جمعه‌شب ِ پیش، پسر عمه‌ام از میان‌مان رفت. و شاید این حادثه‌ی تلخ، جدی‌ترین برخورد ِ من با مرگ نیز بوده‌باشد. خوش ندارم، از حق بودن یا نبودن‌اش حرفی بزنم. این اولین‌باری بود، که چشم‌ام را تا سر حد ِ جر خوردن باز کردم تا خوب ِ خوب، ببینم، به خاک سپردن و دفن ِ کسی‌که برای‌ام عزیز بوده‌است را. او مُرد، اما هنوز و همچنان در لابه‌لای واژه‌ها، سقف به سقف ِ جملات، گُله‌به‌گله‌ی ذهنم زنده است، وقتی هستیم، دیگر هستیم.
به قول ِ گاری، زندگی، چیزی نیست، که متعلق به همه باشد، و خوش‌حالم که یقین دارم، متعلق به او بوده‌است. یادش گرامی.


دیگر نمی‌میرم
مرده‌ها
زنده با مرگ ِ خویش‌اند.


یدالله رویایی



پ.ن: هوای تمیز و خواستنی(تهران)، بعد از باران: ساعت نوزده و پانزده دقیقه امروز یکشنبه شانزدهمین روز سال هشتاد و هشت... زوم روی مهرآباد

Saturday, April 4, 2009

برای فردا

vacation ending GrandCafe


"همین فردا که به‌مون می‌گن یه انشا بنویسید با موضوع "تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟" دلهره‌ام شروع می‌شه! می‌دونی، آخه ما عیدا هیچ‌جا نمی‌ریم! نه این‌که دوس نداشته‌باشیم، نه این‌که دلمون نخواد، نمی‌ریم دیگه! خودم‌ام نمی‌دونم واسه چی. نمی‌خوامم بنویسم که نشستم تو خونه دیدم چه ملت بدبختی داریم که فقط می‌تونن چند لحظه با تلویزیون* بخندن و خوش باشن! نه! نمی‌شه که بنویسم نشستم ور ِ دل ِ نَن‌جون، حافظ خوندم،دو،سه‌تا ترانه‌ی خوب‌ام حفظ کردم! نرفتیم ولی باید بشینم تصویر دریا رو مجسم ‌کنم چون همه‌ی اون‌چیزایی که گفتم جلوی دوستام  خیلی ذاغارته!
می‌دونی،آخه یاد پارسال می‌اُفتم که تو انشای یکی از بچه‌ها، یه خط در میون حرف ِ "کیک شُکلاتی" بود! همون موقع اجازه گرفتم برم دس‌شویی و دیگه نفهمیدم بقیه‌اش چی شد. دو بار در سال دل ِ من می‌لرزه، یکی اول سالی که باید خاطرات ِ شیراز و شمال و کیش و احتمالن دُبی ِ دوستامو در تابستونی که گذشت بشنوم و یکی اولین انشای بهار، که دست و دلم به نوشتن نمی‌ره. نمی‌دونم چرا"


-پسرم کجایی پس؟


دفترچه رو بست، گذاشت زیر پوشه‌ی خاکستری و در ِ کیفو بست و تا تَه ِ کُمد هُل‌اش داد.


- الان میام.


چمدون ِ سفر ِ دیروزو گذاشت کنار ِ وسایلو در زیر زمینو بست.قفل کرد.برگشت بالا.
سریع رفت بالا، پرید تو دس‌شویی اول یواش یواش یه ذره گریه کرد.بعد، صورت‌اشو شُست.


تمام ِ شب تو رختِ‌خواب غلت می‌خورد، یواشکی جوری که کسی صدایی نشنوه، انشایی که برای فردا حاضر کرده بود رو برداشت؛ پاره‌اش کرد.


*مهران مدیری

Friday, April 3, 2009

از تو چه پنهون کنم؟ می، زده‌ام تا گلو!


آدما از یه جایی به پایین!


چه تصویر ِ غریبی! همه بی سر، مگه نه!؟
یکی شده با زمین، بال ِ کفتر! ...مگه نه!؟


*** *** ***


سیزده به در که سهله! هر سیصد و خورده‌ایش بی تو، به در نمی‌شود!


پ.ن۱:خوش گذشت!
پ.ن۲: فوتو بای: خودمون!
پ.ن۳:‌ دروغ یک آوریل را فاش می‌کنم: +
پ.ن۴: +

Wednesday, April 1, 2009

اتفاقی خواستنی: همکاری علی‌زاده و شهیار قنبری


شهیار قنبری . فرزاد حسنی. محمد علی‌زاده


 


دوستان حتما "محمد علی‌زاده" را با آن صدای محکم‌اش به‌یاد می‌آورند. "مهر علی و زهرا"، "تسنیم"، "هم‌خونه".... و تیتراژهایی چون: "خداحافظ"(خداحافظ همین‌حالا...) و "جذر و مد" و ...
دیشب مطلع شدم، این دوست ِ عزیز، یعنی "محمد علی‌زاده" خواننده‌ی خوش‌صدا و رفیق و هم‌دل ِ "فرزاد حسنی"، با تلاش‌های فراوان، خاصه با یاری ِ فرزاد، در آلبوم جدیدش قرار است دو ترانه از شهیار قنبری، استاد بزرگ ِ ترانه‌نویسی، داشته‌باشد. و این اتفاق بسیار خواستنی بعد از انتظارهای فراوان افتاد و به زودی شاهد صدای علیزاده و کلام ِ شهیار قنبری خواهیم بود. حق‌الزحمه‌ی شهیار قنبری پرداخت شده، توافقات انجام شده، و این اتفاق کم‌سابقه مایه‌ی خوش‌حالی همه‌ی اهالی ترانه خواهد بود.
منتظر شنیدن این آلبوم هستیم.



پ.ن: گفتنی‌ست وقتی پدر شهیار، حمید قنبری، از دنیا رفت،در برنامه‌ای که مدت‌ها پیش از رادیو جوان، پخش می‌شده‌است به کارگردانی فرزاد حسنی، دست‌اندرکاران این برنامه، در حرکتی کم‌سابقه در رسانه‌ی ناملی! به تمجید و قدردانی از حمید قنبری پرداختند با احترام به شهیار قنبری.

بعدالتحریر:
واضحه دیگه؟ برای سیزده فروردین _ به عبارتی یکم آوریل _ منتشر شده بود!