Sunday, September 28, 2008

برای تو باید...دوباره شعری گفت

Grand Cafe by Majid

"یکی بود، یکی نبود" کامل‌ترین قصه‌ی دنیاست. اینو وقتی نبودی فهمیدم. فهمیدم که آدمی هر چه بعد از این نوشت و بعد از آن اضافه کرد اشتباه بوده است. اشتباهاتی بزرگ!


من فهمیدم ولی تو هیچ وقت نمی‌فهمی.
چون جای "عاشق" و "معشوق" هرگز عوض نمی‌شه. همین است که رنجی،غمی کنار فهمیدن بیتوته کرده.



....
یک شب،‌ قبل از مرگ، بغلم کن و بگو: "بهشت چه جور جاییه؟!". جهنم با خودم!


 



پ.ن۱: پاییز که سرما می‌خوری، یادت می‌اُفتد لای زمستان باز است.
پ.ن۲: عنوان پست از ترانه ی "مرا نترسان دوست" شهیار قنبری
پ.ن۳:(قسمت اول) نقد آلبوم "سیمرغ" از راستین به قلم ِ خوش نفس ِ "احسان سلطانی" عزیزم


در ترانه ی نوین


و یا می توانید به ترتیب در سه لینک زیر دنبال کنید:


اول - دوم - سوم         (کاری از احسان سلطانی)

Friday, September 26, 2008

اولین بازی- دل‌خوشی‌ها

دل‌خوشی‌ها



از بازی‌های وبلاگستان که چرخیده است و حالا از من نیز دعوت شده است، باز گو نمودن "دل‌خوشی‌ها"ست. یک بازی که شاید جذاب باشد ولی زیاد هم راحت نیست.



به دعوت از روشنک هوشمند عزیز و نسترن وثوقی مهربان؛ در این بازی شرکت می‌کنم.


برخی از دل‌خوشی‌هایم...


۱- دل‌خوشیِ من! خانواده‌ام! خانواده ای ریشه دار که با پیش‌رفت‌ها و یا با هر گونه گذر این روزگار چهار گوشه‌ی سفره اش طعم خنده و محبت دارد. و هم بسته‌گی‌اش را با هیچ چیز جای‌گزین نمی‌کند.


۲- دل‌خوشیِ من! فهمیدن جداگانه‌ی ارزش‌های "دوست" ، "خانواده" و "فامیل" و باور ِ مرزی که باید تعادل را در هر یک پیدا کرد.


۳- دل‌خوشیِ من! سکوت ِ مقدس ِ من است! سکوتی که بس صداها متولد کرده است!


۴- دل‌خوشیِ من! گریه‌ای که تا به حال برای هیچ کسی جز خودم نبوده است و اشکی که جز از برای حال خودم سرازیر نشده است! و همواره حرمتی برایش بوده است و خواهد بود.


۵- دل‌خوشیِ من! سنگ صبور ِ خیلی‌ها بودن است. گوشی که درد را عجیب می‌شنود، اجازه می‌دهد تا دوستانم بگویند دل‌تنگی‌اشان را و گاه و بی گاه حرف‌هایم مرهمی شود برایشان.


۶- دل‌خوشی‌ِ من! آن کتاب‌هایی است که خوانده ام و آن شنیدنی‌هایی است که شنیده ام. و بی‌تابی‌هایی برای تجربه‌هایی جدید، برای فرا گرفتن‌ها و خواندن‌ها و شنیدن‌ها و دیدن‌هایی تازه‌تر.


۷- دل‌خوشی من! وبلاگ‌نویسی‌ست. وبلاگی که گاه در نقش یک رسانه است گاه در نقش دفترچه‌ی خاطرات گاه مثل ِ یک مجله! وبلاگی که به تجربه و تفکر علاقه دارد!


۸- دل‌خوشیِ من! میز به هم ریخته و کتاب و دفترهای در هم و بر هم است! که همیشه در چشم من نظم و در چشم دیگران بی نظمی بوده است.


۹- دل‌خوشی من! خواندن وبلاگ‌های خوب است. وبلاگ‌هایی که نویسندگانش "این کاره" هستند!


۱۰- دل‌خوشی من! ترانه،ترانه،ترانه! شعر و غزل هایی که من را پریشان می‌کنند. دلم را می‌لرزانند، من را به سقف ِ انرژی می‌چسبانند، مرا زلال می‌کنند، مرا می‌رقصانند، مرا می‌آغازند!


۱۱- دل‌خوشی من! بعضی بلاگرها هستند که خیلی خوب می‌فهمند و رو راست هستند و خوش‌حالم که با هم گاه هم صحبتیم.


۱۲-...
خسته شدم! شاید بعدا اضافه کردم!


پی‌نوشت1: خوش‌حالم پست قبلی مورد توجه قرار گرفت و بازتاب‌های خوبی داشت.

پی‌نوشت2: تمام کسانی که لینکشان جزو "دوستان" این وبلاگ است را به این بازی دعوت می‌کنم.
از خانم "ماندانا ابری" و "سروش هاشمی" عزیز می‌خواهم دعوتم را بپذیرند و این دو الزاما بازی کنند.

Saturday, September 20, 2008

در حوالی این شب‌ها

Religion- Grand Cafe

چرا بعضی‌ها فکر می‌کنند با دین گریزی، با خود را رها از دین نشان دادن، روشن‌فکرتر یا امروزی‌تر جلوه می‌کنند؟ چرا عده‌ای تصور می‌کنند که مخالفت با ارزش‌های دینی باید برای متفاوت بودن آدمی وجود داشته باشد؟


این دو چرا و صدها چرای دیگر، امروزه با مطالعه‌ی رفتارهای جامعه‌ی خودمان به شدت به چشم می‌خورد. اصل ِ بحثم در مورد "دین و مذهب" می‌باشد. آن‌چه که متاسفانه در چند وقت ِ اخیر فرار از آن به طور عجیبی نمایان است.
انسان‌ها در جامعه‌ی ما تلاش چندانی برای شناخت ِ مذهب و دین انجام نمی‌دهند؛ دین و مذهب که سهل است حتی برای شناخت خود نیز کار خاص و آن‌چنانی صورت نمی‌گیرد. همین علت بزرگی می‌شود برای افسردگی‌های دردناک برای باورهای شکننده برای زندگی کردن‌های بیهوده که در آن آدمی در بازه‌های زمانی مختلف احساس "پوچی" می‌کند.


"مسلمانی" و در پی آن "شیعه بودن" ادعای اکثریت مردم کشور من است، در مدرسه و دانش‌گاه‌ها واحدهای بسیار زیادی به کتاب‌هایی همچون "دین و زندگی"، "اخلاق اسلامی"، "قران و نهج البلاغه"، "وصایا"، "اندیشه‌ی اسلامی"، "معارف قرآنی"، "تاریخ تحلیلی صدر اسلام" و ... می‌گذرد.
اما این‌ها چه فایده دارد؟
در طی سال‌های اخیر که این واحدها رشد کرده‌اند، شبکه‌ی قرآن در رسانه‌ی کشور تاسیس شده است، شبکه‌های مختلف به اجبار به این مسائل پرداخته‌اند، آیا اصلا رشدی در این زمینه‌ها صورت گرفته است؟


پس یک‌جا که نه، هزار جای کار مشکل دارد. پر واضح است که انسان‌های فراوانی از این مسائل به طور کلی زده شده اند. به طوری که تا "اسلام" بشنوند، فورا جلوی چشمشان یک "آخوند" تصویر می‌شود.


بگذریم...


تمام این‌هایی که عرض می‌کنم نظرات شخصی بنده است:


۱- زندگی، "عقیده و ایمان" می‌خواهد زیرا به تکیه گاه احتیاج دارد. زیرا قرار است در یک بستر قابل اطمینان و اعتماد رشد کند. مگر می‌شود عمر، سالم بگذرد ولی ایمان و عقیده‌ای در کار نباشد؟


۲- از دین و ایمانِ ما، خصوصی‌تر در زندگی‌امان وجود ندارد. ولی به هیچ وجه نمی‌تواند فارغ از تاثیرات اجتماعی باشد. همانند یک عطر می‌ماند، شما خودتان را خوش‌بو خواهید کرد ولی هر که در معاشرت شما قرار می‌گیرد، بی تاثیر از آن نمی‌ماند.


۳- توانایی در رسیدن به نقطه‌ی انتهایی ِ ایمان و عقاید را در خود و دیگران تا به حال شاهد نبوده‌ام و نخواهم بود. همواره در آن اصلاحات صورت می‌گیرد و مستحکم‌تر می‌شود.


۴- دین، ابزار است. مثل ِ یک چاقو که یا بر شکم یک حق دار فرو می‌رود یا در خدمت معالجه‌ی یک بیمار قرار می‌گیرد. بسته به نگاه ِ ماست. بهترین نگاه را در چند روز اخیر در یکی از جملات شریعتی یافتم:


"استوار ماندن و به هر بادی به باد نرفتن، دین من است؛ دینی که پیروانش بسیار کم‌اند."


۵- برای شروع مطمئن‌ترین راه، "خود آگاهی" است. به قول سهراب: "یادم باشد تنهایم". هیچ وقت خومان را از نعمت فکر کردن محروم نکنیم و اگر برای خودمان ارزش قائلیم از همین "خود" آغاز کنیم. هر چه بوی انشاء و تحمیل را می‌دهد از ذهن پاک کنیم تا شیرینی ِ "انتخاب" را بچشیم.



پی‌نوشت- فعلا تا همین‌جا به این‌هایی که نوشتم قناعت می‌کنم تا در آینده با یک دید خوب بحث‌های مرتبطی را ادامه بدهیم.

Tuesday, September 16, 2008

یک آرزو به تاریخ ِ ...


undated dreams GRAND CAFE by majid


برای اثباتِ زنده بودن نفس نمی‌کشم ولی برای تاییدِ زنده بودنم می‌نویسم. تنها در سکوت می‌شود بر صدا تاکید کرد. و صدا را در حافظه‌ی هوای خانه به همیشه سپرد.



من تا تحویل سالِ تولدم شعرِ سیاه نداشته‌ام و مرا کدامین فصل ِ بی تقویم پناه داد که از سکوت هراسیدم؟ من مرگ را کنج ِ خیابان در کاسه‌ی گدایی یافتم که به هر رهگذری بی‌اعتنا بود و او تنها گدایی بود که می‌خندید که می‌رقصید که می‌بخشید.
هر شب ِ من، هزار و یک شب. تو گویی این خانه با تخت خوابش به ما رسید.
راستی تو از نرخ ِ مُردن با خبری؟... برای بیداری‌ام کاش در را بر هم می‌زدی.


 و سقوط به یک تکه نان معراج شبانه‌ی بی عشقی ِ ما بود. و فرار ِ ما در کوچه‌ی تا بی‌نهایت بن بست بوی کسوف می‌داد...


شبیه ِ حوصله نبود، شبیه رنج بود.

Sunday, September 14, 2008

نگاهی به قلم ِ "میترا الیاتی" در یک مینیمال

 می‌مانیم توی تاریکی- میترا الیاتی - Grand Cafe

در را که باز می‌کند، روشنی می‌ریزد روی پتوی پسرمان. وقتی می‌آید تو، همان پیراهن ِ سرخابی را پوشیده.
چشمش هم که به میز عسلی می‌افتد، دکمه‌هاش را می‌بندد. فقط خیره نگاهم می‌کند. شوهر تازه‌اش از بیرون صداش می‌کند: "باز کجا رفتی؟"
می‌نشیند پهلوی تخت. دم ِ میز عسلی. نگاهم می‌کند.
عکاس گفته بود: "لبخند بزنید."
خندیده بودم، در سکوت.
می چرخاندم رو به دیوار، جوری که شاید نبینمش. چشمم می‌افتد به نقاشی پسرمان روی دیوار. رنگ آب را خاکستری کرده. گفته بودم: "آبی باید باشد"
می‌گوید: "می‌خوای برات یه قصه‌ی قشنگ بخونم تا خوابت ببره؟"
شوهر ِ تازه‌اش از بیرون صداش می‌کند: "نمی‌آی بخوابی؟"
کتاب را که بر می‌دارد، می‌افتم زمین.
"شکستی‌اش!" این را پسرمان می‌گوید.
برم می‌دارد. نگاهم می‌کند. می‌خندم هنوز.
می‌گوید: "هیس! گریه نکن! پدر عصبانی می‌شه"
"اون بابام نیس!"
بر می‌گردد، نگاهم می‌کند. افتاده‌ام روی بالش. می‌خندم هنوز.
بلند می‌شود. طوری که انگار می‌خواهد برود. می‌خواهم بگویم: "نرو!"
نمی‌گویم. می‌خندم هنوز.
به پسرمان نگاه می‌کند. خم می‌شود تا پتو را رویش صاف کند.
موهایش می‌ریزد روی شانه‌اش. بعد چراغ را خاموش می‌کند و می‌رود. می‌مانیم توی تاریکی.


***************
***************



باید برای راحت خوانده شدن و لذت ِ مضاعف بردن "مینیمالی" یا "داستانکی" انتخاب می‌کردم. در ذهن انتخابم را کرده بودم اما باز فکر می‌کردم، این دست و آن دست!
وقتی تصمیم را گرفتم که "می‌مانیم توی تاریکی" را به عنوان ِ اولین داستان ِ کوتاه و داستان ِ کوتاه ِ کوتاه(مینی‌مال) برای یکی از مطالبم در نظر بگیرم، با خود پنداشتم بد نیست "نگاه ِ کوتاهی" هم بر آن داشته باشم.


"می‌مانیم توی تاریکی" را "میترا الیاتی" در بهار ِ سال 1378 نوشته است که در یک سال بعد یعنی سال 1379 در مجله‌ی "کارنامه" شماره‌ی 10 – اردیبهشت- به چاپ می‌رسد.


ایشان زمستان 1380 کتاب داستانی را منتشر می‌کنند با عنوان ِ "مادمازل کتی" که شامل داستانی با همین عنوان و چند داستان ِ دیگر می‌شود. در همان سال نیز دو جایزه از طرف "بنیاد گلشیری" و "خانه داستان" دریافت می‌کند. و "می‌مانیم توی تاریکی" نیز در این کتاب جای داده شده است.


به باور من و بسیارانی، "می‌مانیم توی تاریکی" خوب بود که "مینیمال" باشد حتی اگر هم نویسنده در این زمینه خود را درگیر کرده باشد باز داستان ِ او کوتاه است اما مینیمال هرگز! در مینیمال مهم "لحظه" و "صحنه" است. هیچ‌گاه و هیچ‌گاه "مقطع" برایش ارزشی ندارد(گرچه در همان آنقدر هنر دارد که تو گویی تمام ِ زنده‌گی را به تصویر کشیده است). نگاه نویسنده بسیار بسیار مهم است.مینیمال به باور من، ضربه‌ای که می‌تواند به خواننده وارد کند، مهار ناشدنی‌ست این در حالی‌ست که در آن همواره با حداقل کلمات مواجه‌ایم.
صحنه‌ باید بدون دخالت ِ احساسات نویسنده ترسیم شود(بیان شود) زیرا مینیمالیست ها معتقدند اثر هنری نبایست بازتابی از احساسات و اظهارات ِ خالق باشد. گاه پیچیده‌گی و تاویل پذیری ِ بسیار ِ مینیمال از ساده‌گی آن نشات می‌گیرد.
حال بیش‌تر به "می‌مانیم توی تاریکی" بپردازیم:


در داستان‌های مینیمالیستی و خاصه امثال ِ همین نوشته‌ی الیاتی؛ شناخت ِ راوی بسیار مهم است. اگر با دقت خوانده باشید "عکس پدر" در قاب، راوی داستان است.

شروع داستان بسیار "جانانه" است. (در را که باز می‌کند، روشنی می‌ریزد روی پتوی پسرمان...).
مولف می‌گوید: "پیراهن ِ سرخ‌آبی" در ذهن ِ شما «رنگ» پیراهن باید نقش ببندد و یک "چرایی" باشد برای دنباله ی داستان تا این‌که می‌رسیم به "شوهر ِ تازه‌اش..." پس آن رنگ یک نشانی می‌دهد از زنده‌گی او و رابطه‌ی تازه‌ی او با مردی دیگر.


"زن"، چشمش که به میز عسلی می‌افتد، "دکمه‌هاش را می‌بندد"، شوهر می‌گوید: "باز" کجا رفتی؟! این کدها و روابط ِ عرضی بسیار به  چشم می‌آیند. بنابراین در سر خواننده می‌تواند "لیبیدو" شکل گیرد.


در ادامه می‌گوید: "عکاس" گفته بود که لبخند بزنید. پس این "لبخند" تحمیلی از سوی عکاس بوده،‌ نه میل ِ درونی. و یک جا به جایی در افعال، بسیار سریع رُخ می‌دهد و می‌نویسد: "خندیده بودم"
ولی این‌جا یکی از ضعف‌های مینیمال رخ داده است و آن وارد کردن ِ بیهوده‌ی حس ِ شاعرانه‌گی مولف به کار است آن‌جا که به "خندیده بودم" اضافه می‌کند: "در سکوت"


در ادامه، "رو به دیوار" می‌توانست نباشد. متاسفانه تکرارهای کسل کننده‌ی مولف استارت می‌خورد. کمی جلوتر می‌گوید: نقاشی پسرمان "روی دیوار".
بعد با آن نقاشی می‌خواهد "نارضایتی" پسر را اعلام دارد و این کار را در نهایت هنرمندی به انجام می‌رساند.
متاسفانه با طی شدن ِ زمان، داستان به خوبی پایان نمی‌پذیرد – بر خلاف شروع عالی!-


زیرا به طرز ناشیانه‌ و کسل کننده‌ای "می‌خندم هنوز" تکرار می‌شه. جمله بندی‌های کوتاه ِ "می‌افتم زمین" و "افتاده‌ام روی بالش" دقیق استفاده نشده اند مثلا می‌توانست بار دوم بگوید: "روی بالش نگاهم می‌کند" و حتی "بر می‌گردم" را نیز حذف کند.


نکته‌ی دیگر، این عبارت است: "چراغ را خاموش می‌کند". به نظرم کار این‌جا به گونه‌ی بدی آسیب دیده است. وقتی از آغاز مینیمال می‌گفتم به عمد بخش ابتدایی‌اش را تکرار کردم. اصلا نه تنها چراغی وجود ندارد، چراغی روشن نشده است. اتاق تاریک است و با باز کردن در، "روشنی می‌ریزد روی پتوی پسرمان"


با اختصار به سه بحث دیگر اشاره می‌کنم:



  • صحنه (setting): داستان در یک "اتاق" شکل گرفته است. در مینیمال "از جزء به کل رسیدن" نیز مطرح است. گرچه صحنه، اتاق است، اما گویی تصویر سازی‌ها سراسر حکایت یک زنده‌گی‌ست.
    لذا صحنه خوب و دقیق در این داستان بیان شده.
  • عمل (action): یک نگاهی دوباره بیندازید! شخصیت‌ها چه می‌گویند؟ چه می‌کنند؟ چه می‌اندیشند؟
    شوهر ِ تازه مدام می‌خواهد همسرش پیش او باز گردد. پدر می‌گوید: "گفته بودم باید آبی باشد".
    مادر می‌گوید: "هیس!... پدر عصبانی می‌شه" و ...
  • لحن (tone): مولف چگونه با موضوع برخورد کرده است؟ واژگان ِ هر شخصیت و لحن بیان جملات به چه صورتی است؟ مثلا راوی می‌گوید: "پسرمان"، نمی‌گوید: "پسرم" و ...

 مادمازل کتی - grand cafe


پیشنهاد: در کامنت‌ها، به همراه ِ نظرتان، حدس بزنید و بیان کنید چرا فرزندشان، "پسر" بود؟ چرا "دختر" نبود؟ یا اصلا آیا نمی‌توانست بگوید: "کودکمان" یا "فرزندمان" یا "کوچولویمان"!؟


پی‌نوشت: "زندگی" خود یک مینیمال است پس انتخاب‌هایت را "به گزین" چون "less is more"

Thursday, September 11, 2008

عزم ِ وطن نمی‌کند!!


Censorship

۱- «.... دیگه چه برسه به این‌که بیان منو در یک روز ِ گرم ِ تابستانی در برابر مادربزرگم بیان دست‌گیر کنند و مادر بزرگم که می‌لرزید و وحشت‌زده نمی‌دونست باید چی کار بکنه؟! دقیقه به دقیقه از اونا سوال می‌کرد که:
میوه نمی‌خواید؟... چای لازم ندارند؟!... و اون‌ها هم با خشونت ِ شگفت انگیزی طبیعتا کار ِ خودشونو انجام می‌دادند اما همه‌ی این‌ها در برابر ِ آن‌چه که امروز در سرزمین ِ من و شما می‌گذره به باور ِ من یک شوخی بیش‌تر نیست... .»


پیش‌تر‌ها "شهیار قنبری" این‌ها را در مورد ِ دست‌گیری خودش در یک برنامه باز‌گو کرده بود.


کار به دیروز ندارم. کار ِ من با امروز ِ منه. این‌که داره چی می‌گذره؟! خود را به خواب زدن راه ِ حل نیست! قبول هم دارم حالی نمانده یا اگر هم هست دیگر آن ِ "حال ِ باید" نیست اما چه باید کرد؟ دهان هم که بگشاییم با فیلتر حلق آویزمان می‌کنند. گرچه باکی نیست ولی هیچ وقت یه دست صدا نداشته!


۲- در سرم می‌گذرد که از "شفیعی کدکنی" و بزرگ‌داشت ِ او و ستایش چندی از اشعار ِ او مطلبی بنویسم. ولی فعلا چکه‌ای از یکی از اشعار ِ فوق‌العاده‌ی او را بخوانیم:


بزن آن پرده/ اگر چند تو را سیم/ از این ساز گسسته/ بزن این زخمه/ اگر چند در این کاسه‌ی تنبور / نمانده‌ست صدایی...
بزن این زخمه/ بر آن سنگ/ بر آن چوب/ بر آن عشق/ که شاید/ بَرَدم راه به جایی...
نغمه سر کن که جهان/ تشنه‌ی آواز ِ‌ تو بینم/ چشمم آن روز مبیناد/ که خاموش؛ بر این ساز ِ‌ تو بینم...
نغمه‌ی توست؛ بزن/ آن‌‌چه که ما زنده به آنیم/ اگر این پرده بر اُفتد/ من و تو نیز نمانیم/
اگر چند بمانیم و .... بگوییم همانیم


۳- هر وقت "علیزاده" و "کلهر" و "شجریان‌ها" روی سن می‌آیند. به قول ِ جنتی عطائی، "انگار جهان وامیسته و ما رو تماشا می‌کنه!" این چهار نفر واقعا بی‌نظیرند. همین شعر کدکنی که در بالا خواندیم به صورت فوق‌العاده زیبا و دل‌رُبا توسط این چهار بزرگ اجرا شده است...
منظورم بیش‌تر به حرف‌های استاد محمدرضا شجریان است:
بعد از قطعی برق در کنسرت ِ همایون، بیتی از سعدی می‌خواند:
"از دشمنان برند شکايت به دوستان / چون دوست دشمن است شکايت کجا بريم"


چه فایده! این‌ها مگر سعدی می‌فهمند آقای شجریان؟! برای ندیدن این همه مشکلات اقتصادی و سیاسی و فرهنگی، واقعا هم خاموشی لازم است!! و این تشخیص ِ صحیح ِ دولت ِ ایران است!


شجریان در آن اعتراض خود که احتمالا همه شنیده‌اند و نمایی از خشم و خسته‌گی ِ شجریان بود گفت:
"تا زماني که زبان فارسي هست، موسيقي فارسي هم هست و هيچ کس نمي تواند جلوي زبان و موسيقي ما را بگيرد"


دست‌نویسی که برای حرف‌های صفار هرندی در مورد ِ موسیقی چند پُست قبل‌تر نوشتم، خلاصه‌اش می‌شود همین یک خط بالا از صحبت‌های استاد شجریان!


۴- سریال‌های ماه مبارک ِ رمضان را کامل پی‌گیری نمی‌کنم ولی دو سریال عطاران و مقدم را می‌بینم. درباره‌ی اولی که –در ادعا- "طنز" است سخن می‌گویم:


این سریال از دید ِ من از ضعیف‌ترین کارهای رضا عطاران است. خیلی ضعیف. بی مایه. این سریال زیاد با "درد" کاری ندارد.... هنوز هم می‌خندیم. خنده‌هایمان بیش‌تر شده. عجیب است، این‌گونه خندیدنمان نشانی شده از ایرانی بودنمان!
کنار ِ هم قرار دادن ِ دو دختر ِ دم ِ بخت و تمسخر ِ یکی از آن دو صرفا به علت ِ زیبایی یعنی چی؟ یعنی بیان این درد؟ آیا این راه ِ طنز است؟ "چیز" کشیدن و "سیخ" نشان ِ مردم دادن کدام درد را از سینه‌ی یک معتاد فریاد می‌کند؟!


۵- خدا اگر هم که خواب دید بعضی‌ها آدم شدند... باید برود و صدقه‌ای بگذارد.


۶-یک عکس ِ جالب پیدا کردم، خوب است شما هم ببینید:
شجریان و ... در محضر بنان


پرویز مشکاتیان،محمد موسوی و محمدرضا شجریان هستند در محضر استاد ِ بی بدیل، جناب "بنان"


پی‌نوشت: تا حالا به official website ِ شهیار خان سر زده بودید؟! عجب طراحی‌یی برایش کردند. زیبا بود. زیبا بود غزل‌نمایش ِ شهیار خان ِ قنبری در شب ِ بی نئون!
فقط اگر قسمت ِ DONATE را دیدید زیاد نگران و ناراحت نباشید!
نمیشه که "غزلی" بر آب، تَر کرد و لای دندان گذاشت... "نانی" باید!

Monday, September 8, 2008

مدیریت شکوه‌مند ِ زمان

خواندن این مطلب را به تمام دوستانم توصیه می‌کنم...!

Time Management

به مأمنی رو و فرصت شمر غنیمت وقت
که در کمین‌گه ِ عمرند قاطعان ِ طریق   (دیوان حافظ، غزل 298)


 


"مدیریت ِ زمان" یکی از اموری است که نه در مدارس ِ ما نه در آموزش ِ عالی بحث ِ چندانی در موردش انجام نمی‌شه. ولی در جامعه‌ی حاضر و برای زنده‌گی در قرن سرعت و تکنولوژی ما مجبور به فراگیری و اهمیت دادن به آن هستیم.
حساسیت این موضوع صرفا برای یک مدیر، یک مهندس صنایع و یا هر مهندسی دیگر نیست؛‌ دیگر هر که می‌خواهد در عصر ِ حاضر زنده زنده‌گی کند به این مهم محتاج است.


"مدیریت زمان" مجموعه‌ای از اصول، شیوه‌ها، مهارت‌ها، ابزار و سیستم‌هایی است که به ما کمک می‌کند با هدف ِ بهبود و پیشرفت ِ زنده‌گی ارزش ِ بیش‌تر و بیش‌تری از عمر و وقتمان حاصل شود.
بنجمین فرنکلین(Benjamin Franklin) زمان را کالای با ارزشی می‌داند که آن‌را زنده‌گی مهیا کرده و می‌گوید اگر عاشق ِ زنده‌گی هستید، وقت و زمان را هدر ندهید.
زمان(time) یک منبع و سرمایه‌ی بی‌نظیر است زیرا شما مقدار ِ مشابه‌ی هر کس دیگری از آن را در اختیار دارید. زمان یک‌بار می‌گذرد و یک‌بار برای همیشه و هیچ راه ِ برگشتی نیز نیست.


ایرج میرزا می‌گوید:


گر گوهری از کفت برون تافت / در سایه‌ی وقت می‌توان یافت
گر وقت رود از دست ِ انسان / با هیچ گوهر خرید نتوان


یکی از مشکلاتی که همیشه برای وقت داریم و غالبا –ما ایرانی‌ها- بر عکس ِ آن‌را تصور می‌کنیم "فراوانی وقت" است. و اصولا شما هر مشکل و احساسی نسبت به زمان در ذهن و دل دارید ناشی از عدم آگاهی نسبت به "مدیریت زمان" است.
شما یک کار ِ مهم می‌توانید با وقتتان انجام دهید و آن تغییر ِ شیوه و راهی است که از آن استفاده می‌کنید.


جیمز بورک(James Burke) معتقد است از همان هنگام که انسان برای نخستین بار تکه‌ای سنگ یا چوب را بر‌گرفت و ابزار درست کرد، تراز ِ میان خود و طبیعت را به گونه‌ی برگشت ناپذیری بر هم زد. به رغم این‌که شمار ابزار‌ها اندک بود، زمان بس درازی گذشت تا تاثیر ِ آن‌ها نیز رو به افزایش گذاشت. هر‌چه ابزار بیش‌تر شدند، دگرگونی‌ها با شتاب ِ بیش‌تری رخ دادند.


در سایت‌های گوناگون و برجسته‌ای که نکات مربوط به مهارت‌های مدیریت ِ زمان را دسته‌بندی کرده‌اند حتما چندین مورد را به "اینترنت و کامپیوتر" اختصاص داده‌اند. به عنوان مثال:


1- توانایی پردازش و تفکیک سریع اطلاعات و به کار گیری آن‌ها یکی از معمولی‌ترین مهارت‌های دنیای حرفه‌ای امروز است. در همین راستا صندوق ایمیل(inbox) شما اهمیت خاصی پیدا می‌کند.
ایمیل‌هایتان را به سرعت باید در فولدرهایی مشخص چینش کنید.مثلا آن‌هایی را که مرجع هستند چاپ کنید و آن‌هایی را که باید فکر بیش‌تری در موردشان کنید به لیست ِ "to-do" منتقل کنید و یا اگر قرار ملاقات است به تقویم خود انتقال دهید.


2- سپس بحث ِ "Carry a notebook computer" می‌باشد.شما هرگز نمی‌دانید چه وقتی ممکن است یک ایده‌ی فوق العاده یا یک بینش درخشان داشته باشید. پس با حمل یک "رایانه‌ی کتاب‌چه‌ای" می‌توانید کارهایتان و افکارتان را دیجیتالی کنید تا هم از سرعت بالاتری برخوردار شوید و هم بازده‌ی بهتری داشته باشید. و هم در کسب و کار خود موفق و به روز باشید.(البته همیشه یک دفترچه‌ی کوچک را همراه داشته باشید این توصیه‌ی همه‌ی مدیران ِ زمان است.)


3- سازمان‌دهی ِ آدرس وب‌سایت‌ها و بحث ِ Book marking نیز در همین موضوع صادق است. سایت‌ها و وبلاگ‌هایی را که می‌خواهید مطالعه کنید را دسته‌بندی و لیست کنید. این به شما کمک فراوانی در ذخیره‌ی وقت خواهد کرد.حداقل ویژه‌گی لیستتان باید قابلیت جستجو باشد. تا شما به آن‌چه مورد ِ نظرتان است راحت دست یابید. یکی از سایت‌هایی که در این زمینه به شما خدمات ارائه می‌کند سایت ِ delicious است. اخیرا استفاده از Google Reader نیز کمک‌هایی در این مسیر کرده است.


در ادامه‌ی مدیریت زمان یک آموزش بسیار ِ‌ مهم وجود دارد که به آن می‌گوییم "Learn to say no"
مشخص است که باید یاد بگیریم بگوییم: "نه!" و همه‌ی ما می‌دانیم این کار در عمل به چه اندازه سخت است ولی نتیجه‌اش لذت‌بخش. بسیاری از انسان‌ها به خاطر ِ تسلیم شدن زیر بار ِ خیلی از کارها می‌روند آن‌ها وقتی واقعاً باید بگویند:"نه!" می‌گویند "بله!".باید به درخواست‌های غیر معمول و کم اهمیت، "نه" گفت تا زمان برای اشتغال به موارد ِ مهم آزاد شود.


نکته‌ی دیگری که در قلب ِ "مدیریت زمان" نهفته است "اصلاح ِ پیوسته‌ی خود" است به نوعی همواره باید تکامل یافت. این مهم برای گسترش و بهبود استعدادها و توانایی‌های ماست. در این مورد، راس ِ همه‌ی مثال‌ها شرکت در برنامه‌های آموزشی و نیز کتاب‌خوانی است. کسب تخصص و ارتقاء آن مطمئن‌ترین راه برای استقلال ِ مالی نیز می‌باشد.


در مورد ِ کارهایتان خوب بیندیشید. باید یاد بگیریم بین کارها و وظایفی که دقیق باید انجام شوند و آن‌ها که نیاز دارند صرفا انجام شوند تمایز قائل شویم توجه به همین نکته بسیار در کسب موفقیت در مدیریت زمان موثر است. و از سر ِ خود بیرون کنید که همه‌ی کارها باید بسیار دقیق و با یک کمال ِ خاص انجام شوند.


در آخر دو نکته‌ی دیگر ذکر می‌کنم:


1- در تصمیم گیری خود قاطع باشید و سعی کنید "از این شاخه به آن شاخه" پریدن را رها کنید.
2- "گذشته" را فراموش نکنید ولی دو مهم را بدانید: نه با آن زنده‌گی کنید. نه برای آن تاسف بخورید. فقط یک کار کنید: از آن درس بگیرید و بس!
مولانا می‌فرماید:
بر گذشته حسرت آوردن خطاست / باز ناید رفته، یاد ِ آن هباست


به قول ِ اسپنسر جانسون(Spencer Johnson):


The "Present" is the "Gift" that makes you happy and successful at work and in life


مایکل همر و جیمز شامپی در Reengineering the corporation که تقریبا سال‌های دوری از انتشار ِ آن می‌گذرد می‌نویسند:


و ما روزی را پیش‌بینی می‌کنیم که مشتری خود مستقلاً بتواند به سیستم ما وارد شده و خدمات لازم را دریافت نماید. در آن‌صورت همه‌ی ارتباطات الکترونیکی برای مشتری همانند کار با تلفن امروزی می‌باشد. از سوی ما نیز همه دستگاه‌ها به گونه‌ی خودکار عمل کرده و زمان برقرار نمودن ارتباط به صفر خواهد رسید.
با کاهش زمان انجام هر درخواست و به صفر رساندن آن، هزینه‌ی نیروی کار به طرز خیره کننده‌ای پایین آمده و از سالی 88 میلیون دلار به سالی 6 میلیون خواهد رسید... .


و یادمان نرود که مایکل و جیمز اشاره دارند:


ایستاده‌گی در برابر ِ دگرگونی‌ها امری عادی است. مخالفت با تغییرات عمده واکنش ِ طبیعی انسان است. نخستین گام مدیریت برابر مقاومت‌ها، هر آینه انتظار آن‌ها را داشتن و پیش‌گیری از تاثیر منفی آن‌هاست*.


 


دست به نوشتن ِ این مقاله‌ی مختصر بردم تا شروع خوبی باشد برای پرداختن و توجه‌ی هرچه بیش‌تر به "مدیریت زمان" و فکر می‌کنم یک تجربه‌ی ترجمه‌ی آزاد میان‌نشانه‌ای هم برایم بود. و باز هم در آینده Grand Café به این موضوع و این قبیل مسائل خواهد پرداخت و مرا در این مهم منابع ِ زیر یاری کردند:


1- Business& the speed of thought  اثری از Bill Gates با کمک Collins Hemingway
2- Time management in a multitasking world کاری از Penelope Trunk
3- Master your time by Roger Constandse


* Reengineering the corporation ترجمه‌ی دکتر رضائی‌نژاد. انتشارات موسسه رسا. چاپ پنجم 1384

GrandCafe - don't be LATE



پی‌نوشت: در زمینه‌ی IT هم ذکر کنم که دو، سه ماه پیش خبری منتشر شد در مورد ِ نرم‌افزار ِ جدید ِ iPhone. با نام ِ Apple iPhone Time management Software . همان‌طور هم که قابل ِ پیش‌بینی است قابلیت‌های بسیار خوبی در زمینه‌ی "مدیریت زمان" برای این نوع گوشی‌ها داراست.

Friday, September 5, 2008

سکوت ِ سانسور شده!


pleasure of the text


کلیشه و لذت ِ متن


"کلیشه کلامی است که بی هیچ جادویی، بی هیچ شوری، تکرار می شود، گویی که امری طبیعی‌ست؛ گویی که این کلام به نحوی معجز‌آسا و به دلایل ِ مختلف برای هر موقعیتی مناسب است، گویی که تقلید‌گری دیگر معنی تقلید کردن نمی‌دهد.


بدگمانی ِ کلیشه از ارکان ِ بی ثباتی ِ مطلقی است که حرمت هیچ چیزی(هیچ محتوایی،هیچ گزینه‌یی) را نگه نمی‌دارد."


این بخش ِ مختصر و کوتاه شده‌ای از حرف‌های رولان بارت بود که خواندید(1)


به نظر من خواننده در برخورد با یک متن همواره "لذت" را انتظار می‌کشد. این فرآیند می‌تواند دارای دو جنبه‌ی "خود‌آگاهانه" و "نا‌خود‌آگاهانه" باشد که این دو برای بحث ِ من تفاوت ِ چندانی ندارند.
در ایجاد این لذت، مهم‌ترین مسئولیت بر گردن مولف است. برای من این موضوع دقیقا مثل ِ زایمان می‌ماند.
در این گیر و دار مادر(نویسنده) باید آنقدر زحمت بکشد و سختی ببیند و رنج‌ها تحمل کند تا سرانجام  در حین ِ تولد ِ فرزندش(خواننده) جان ِ خود را از دست بدهد، "بمیرد" ولی نوزاد سالم و بهترین باشد.
حالا این کودک می‌خواهد چه رفتاری با زنده‌گی داشته باشد بر عهده‌ی اوست.
اینک آیا کودک می‌خواهد به پیشینه برگردد و به ذهن ِ مادر ِ خود برسد؛ این نیز به عهده‌ی اوست. ولی آیا به طور ِ کامل و صحیح می‌تواند به آن‌چه در سر ِ مادر می‌گذشته خاصه در آن گیر و دار ِ مذکور دست بیابد؟!
یقینا پاسخ منفی خواهد بود.
به نظر ِ من همین بوده که در جریان‌های ادبی بحث‌هایی مانند ِ "هرمنوتیک"(2) یا حتی "شالوده‌ شکنی"(3) پیدا شده است.


بنابر‌این در برداشت ِ این لذت، تاثیر خواننده بسته به نگاه ِ اوست که بیش‌تر کدامین جنبه‌ی متن را در نظر داشته باشد و تا چه حد "کل نگر" باشد.
زبان،‌ نوع و تکنیک‌های نگارش،نشانه‌ها و کدها، موضوع، پردازش،زاویه‌ی دید،ایجاز، ظرفیت‌های شاعرانه‌گی، شخصیت‌پردازی، لیبیدو، تخیل و ... همه‌گی می‌توانند در رسیدن به "لذت" سهیم باشند. 


ذکر این نکته را نیز خالی از لطف نمی‌بینم که می‌پندارم گاهی در یک متن تله‌ای قرار می‌دهند که خواننده در آن به جای "لذت" بردن، "خوش‌گذرانی" می‌کند. این همان موردی‌ است که بارت به آن می‌گوید "سر‌خوشی" و آن‌را ناپایدار می‌خواند. معمولا هم زود هنگام است.
اساسا مشکل ِ آن‌را "نا‌ پخته‌گی" می‌دانیم و نمونه‌اش صورت‌سازی‌های نابلدانه‌ی اروتیک می‌تواند باشد.


پیش‌تر در این دست‌نویس به "نگاه ِ خواننده" اشاره کردم. اگر صحت آن‌را قبول کنیم باید به این مهم نیز بیندیشیم که نگاه ِ ما می‌تواند تکامل یابد. در یک روند خوب و منطقی نگاه ِ امروز ِ ما باید یک سر و گردن فاخر تر از دیروز و با رشد بیش‌تری باشد در این صورت است که روند ِ "لذت" نیز متغیر و به نوعی ناپایدار می‌شود. از این حیث این امکان وجود دارد که "لذت ِ دیروزی ِ تو" دقیقا و مشابها "لذت ِ امروزی ِ تو" نباشد اما به هر حال همین تزلزل هم به سبب ِ تلاش‌های مولف کمی مهار‌شدنی است. 


اما در ابتدای این بحثمان، اشاره‌ای داشتیم به "کلیشه" که حال به آن می‌پردازم. 


"کلیشه" یک لغت ِ فرانسوی است. در اصطلاح ِ چاپ، تصوير يا نوشته ای است که بر فلز يا چوب حک کنند و آن را به هنگام ِ چاپ کردن کتاب، مجله و غيره به کار برند.(4)


هیچ وقت این سوال که "کلیشه چیست؟" به خوبی پاسخ داده نشده است. ولی تا بخواهیم در این مورد مصرف ِ به‌جا و نا‌به‌جای آن‌را شاهد هستیم. در یک متن به کارکرد ِ یک مفهوم یا زبان یا تعبیر که قبل از آن بارها به همان ِ شیوه‌ی مورد ِ نظر ِ ما تکرار شده است کلیشه می‌گوییم که جای ِ "کارکرد"، "جای‌گاه" را نیز می‌توانیم بنشانیم. 


با توجه به آن‌چه تعریف شد "کلیشه" را فقط و فقط می‌توان در یک "متن" ارزیابی کرد و آن‌را مفید یا مضر و ویران‌گر دانست.
گرجه وجود ِ کلیشه در یک متن به احتمال ِ زیاد سبب ِ آسیب‌پذیر‌تر شدن آن می‌شود اما خود "الزاما" به آن آسیب نمی‌رساند.
پس مشکل کجاست؟ دو مورد به نظر ِ من می‌رسد:


یک این‌که: در آن یک عیب مهم نهفته است و آن شکلی از "باز ایستادن" است و این‌که مولف، متن را به یک نوعی کهنه‌گی وا می‌دارد که باز بسته به هوشیاری مولف این موضوع کم رنگ‌تر یا برچسته‌تر می‌گردد.
دو: توجه به "لذت متن" است که غالبا کلیشه موجب ِ کاهش آن می‌شود و در ادامه یک نمره‌ی منفی ِ خطرساز برای هر متن خواهد بود.


رولان
رولان در حال فکر کردن: .... بالاخره کشتمش!


**************
**************


پانوشت‌ها:


 


(1): لذت متن ص 65 و 66 – رولان بارت – ترجمه:پیام یزدان‌جو – نشر مرکز


(2): هرمنوتیک یا تاویل متن: از واژه‌ی یونانی "هرمینا" از نام "هرمس" اخذ شده است. اجمالا یعنی علم ِ تفسیر ِ متن


(3): deconstruction – رویکرد ِ فلسفی شک‌گرایانه‌ای است به امکان ِ وجود معنای ثابت در زبان.


(4): رک لغ دهخدا

Tuesday, September 2, 2008

تخته سیاه ِ رو سفید...!

خانه سیاه است - فروغ

چهار شعر ِ کوتاه


 (۱)
امروز می‌فهمم


که این شعرها همه‌ی محصول ِ با تو بودن‌هاست


و فردا خواهم فهمید


که دیروز شاعر بودم 


 


(۲)
گاهی یادم می‌رود


تابستان فصل گرمی است


سال‌هاست


خیال ِ دستان ِ تو با من است


  


(۳)
هنوز پیراهنم به تنم گریه می‌کند


خیاط هم دیگر فهمید


که کار


کار ِ آغوش ِ‌ توست...


  


(۴)
کلاه ِ تولد را


مرگ بر سرم گذاشت


و خدا


عجب کلاه برداری‌ست...


 
آسمان مال ِ من است


یک جای زندگی پنهان شده. بالاخره میشه پیدایش کرد و اگر فقط کمی ساعات ِ خوابی را که متعلق به بیداری بوده را سر جایش بگذاریم می‌توانیم آن‌را برای همیشه پیش ِ خود نگاه داریم.
در شعر نباید آسمان را حیف و میل کرد. خوب است بگوییم "آسمان مال ِ من است"
و دیگر آسمان را جز برای آبی‌ها نخواهیم.


خوش‌بختی وقتی نیست که به ماشین ِ آخرین مُدلت نگاه می‌کنی
خوش‌بختی آن هنگام نیست که با زیبا‌ترین زن ِ دنیا هم‌بستر می‌شوی
خوش‌بختی متعلق به ذوق ِ تو از موبایل ِ آخرین نسخه‌ات نیست
خوش‌بختی وقتی نیست که در خانه‌ای بزرگ در رویای یک آدم ِ ندار قدم می‌زنی و به مهمانی فردا شب فکر می‌کنی


خوش‌بختی وقتی است که به آینه نگاه می‌کنی و دیگر نمی‌گویی: "ببخشید به جا نیاوردم!!"


بیداری پاسپورت ِ سفر به خوش‌بختی‌هاست...

BLEST blest - open eye gallery - henry fraser


بعدالتحریر-
کاملا مربوط: چه باید نازش و نالِش، بر اقبالی و ادباری/ که تا بر هم زنی دیده، نه این بینی نه آن بینی!؟


نامربوط۱: از این به بعد هرگز به کسانی که از قبل خودشان را معرفی نکنند اجازه‌ی گفتگو(چت) و یا اضافه کردن در لیست دوستان را نمی‌دهم.


نامربوط۲: خوب بود می‌فهمیدند: سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد/ دلبر که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا! تا دیگر هر زبان بریده‌ی ابلهی دهان به بیدارنمایی و زرد گویی باز نکند!


نامربوط۳: برو طواف ِ دلی کن که کعبه‌ی مخفی‌ست/ که آن خلیل بنا کرد و این خدا خود ساخت!
(زیب‌النساء)