چهار شعر ِ کوتاه
(۱)
امروز میفهمم
که این شعرها همهی محصول ِ با تو بودنهاست
و فردا خواهم فهمید
که دیروز شاعر بودم
(۲)
گاهی یادم میرود
تابستان فصل گرمی است
سالهاست
خیال ِ دستان ِ تو با من است
(۳)
هنوز پیراهنم به تنم گریه میکند
خیاط هم دیگر فهمید
که کار
کار ِ آغوش ِ توست...
(۴)
کلاه ِ تولد را
مرگ بر سرم گذاشت
و خدا
عجب کلاه برداریست...
آسمان مال ِ من است
یک جای زندگی پنهان شده. بالاخره میشه پیدایش کرد و اگر فقط کمی ساعات ِ خوابی را که متعلق به بیداری بوده را سر جایش بگذاریم میتوانیم آنرا برای همیشه پیش ِ خود نگاه داریم.
در شعر نباید آسمان را حیف و میل کرد. خوب است بگوییم "آسمان مال ِ من است"
و دیگر آسمان را جز برای آبیها نخواهیم.
خوشبختی وقتی نیست که به ماشین ِ آخرین مُدلت نگاه میکنی
خوشبختی آن هنگام نیست که با زیباترین زن ِ دنیا همبستر میشوی
خوشبختی متعلق به ذوق ِ تو از موبایل ِ آخرین نسخهات نیست
خوشبختی وقتی نیست که در خانهای بزرگ در رویای یک آدم ِ ندار قدم میزنی و به مهمانی فردا شب فکر میکنی
خوشبختی وقتی است که به آینه نگاه میکنی و دیگر نمیگویی: "ببخشید به جا نیاوردم!!"
بیداری پاسپورت ِ سفر به خوشبختیهاست... blest - open eye gallery - henry fraser
بعدالتحریر-
کاملا مربوط: چه باید نازش و نالِش، بر اقبالی و ادباری/ که تا بر هم زنی دیده، نه این بینی نه آن بینی!؟
نامربوط۱: از این به بعد هرگز به کسانی که از قبل خودشان را معرفی نکنند اجازهی گفتگو(چت) و یا اضافه کردن در لیست دوستان را نمیدهم.
نامربوط۲: خوب بود میفهمیدند: سرکش مشو که چون شمع از غیرتت بسوزد/ دلبر که در کف ِ او موم است سنگ ِ خارا! تا دیگر هر زبان بریدهی ابلهی دهان به بیدارنمایی و زرد گویی باز نکند!
نامربوط۳: برو طواف ِ دلی کن که کعبهی مخفیست/ که آن خلیل بنا کرد و این خدا خود ساخت!
(زیبالنساء)