خانوادههای خوشبخت همه به هم شبیهاند و خانوادههای بدبخت هم هرکدام به سبک و شیوهی خودشان بدبختاند.
«تولستوی»
بخش یک.
- یه دسته پدر(و مادر)ها هستند که در مورد مسائل مالی آنقدر دهان بچههایشان را سرویس میفرمایند تا بچه با مشکلات ِ مهمی برخورده، آنوقت تصمیم میگیرند هرچه دارند به پای بچهاشان بریزند تا وضع به سابق برگردد- یا حداقل بهتر شود.
- دستهای از بچهها هستند، که پدرهای ثروتمندی دارند، ولی فکر میکنند دیدگاهاشان این است که نباید از این ثروت بهرهمند شوند، و بیمعنی است که به واسطهی آنها در رفاه بیشتری باشند. این دسته، بسیارشان حرف ِ مفت میزنند؛ و حرفاشان باد ِ هواست. تنها فکر میکنند با بیان این ایده، کارشان از بقیه درستتر است.
در روزگاری که سپری میکنیم، حالات ِ بسیاری از این دست- واقعا بسیار زیاد- میتوان بیان کرد، دید، که شاید بشود گفت تقریبا همهاشان بیهوده، غلط و اشتباهند.
در بینظمی شاید بتوان نوعی نظم را یافت،اما در "بیتعادلی"، هیچ تعادلی را نخواهید دید.
پس در زندگی پس از تعیین معیارهایتان آنهایی را که نیاز به تعادل دارند را مشخص کنید و در جهت ِ متعادل نگاه داشتنِ آنها،حداقل، سعی کنید.
بخش دو.داستانکی که خواندن ِ آنرا پیشنهاد میدهم:
تاجري پسرش را براي آموختن «راز خوشبختي» نزد خردمندي فرستاد. پسر جوان چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا اينكه سرانجام به قصري زيبا بر فراز قله كوهي رسيد. مرد خردمندي كه او در جستجويش بود آنجا زندگي ميكرد.
به جاي اينكه با يك مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاري شد كه جنب و جوش بسياري در آن به چشم ميخورد، فروشندگان وارد و خارج ميشدند، مردم در گوشهاي گفتگو ميكردند، اركستر كوچكي موسيقي لطيفي مينواخت و روي يك ميز انواع و اقسام خوراكيها لذيذ چيده شده بود. خردمند با اين و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر كند تا نوبتش فرا رسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان كه دليل ملاقاتش را توضيح ميداد گوش كرد اما به او گفت كه فعلأ وقت ندارد كه «راز خوشبختي» را برايش فاش كند. پس به او پيشنهاد كرد كه گردشي در قصر بكند و حدود دو ساعت ديگر به نزد او بازگردد.
مرد خردمند اضافه كرد: اما از شما خواهشي دارم. آنگاه يك قاشق كوچك به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آن ريخت و گفت: در تمام مدت گردش اين قاشق را در دست داشته باشيد و كاري كنيد كه روغن آن نريزد.
مرد جوان شروع كرد به بالا و پايين كردن پلهها، در حاليكه چشم از قاشق بر نميداشت. دو ساعت بعد نزد خردمند بازگشت.
مرد خردمند از او پرسيد:«آيا فرشهاي ايراني اتاق نهارخوري را ديديد؟ آيا باغي كه استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن كرده است ديديد؟ آيا اسناد و مدارك ارزشمند مرا كه روي پوست آهو نگاشته شده ديديد؟
جوان با شرمساري اعتراف كرد كه هيچ چيز نديده، تنها فكر او اين بوده كه قطرات روغني را كه خردمند به او سپرده بود حفظ كند.
خردمند گفت: «خب، پس برگرد و شگفتيهاي دنياي من را بشناس. آدم نميتواند به كسي اعتماد كند، مگر اينكه خانهاي را كه در آن سكونت دارد بشناسد.»
مرد جوان اينبار به گردش در كاخ پرداخت، در حاليكه همچنان قاشق را به دست داشت، با دقت و توجه كامل آثار هنري را كه زينت بخش ديوارها و سقفها بود مينگريست. او باغها را ديد و كوهستانهاي اطراف را، ظرافت گلها و دقتي را كه در نصب آثار هنري در جاي مطلوب به كار رفته بود تحسين كرد. وقتي به نزد خردمند بازگشت همه چيز را با جزئيات براي او توصيف كرد.
خردمند پرسيد: «پس آن دو قطره روغني را كه به تو سپردم كجاست؟»
مرد جوان قاشق را نگاه كرد و متوجه شد كه آنها را ريخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت:
«راز خوشبختي اين است كه همه شگفتيهاي جهان را بنگري بدون اينكه دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش كني»
پ.ن۱: داستانک از "پائولو كوئيلو"
پ.ن۲: خوشگله تو امشب از ما ردیفتری
پ.ن۳: این آهنگ را بگوشید:
پ.ن۴: گفتهاند: از کرامات سایت شیخ ما این است...
پ.ن۵: باز هم به نازنین قلم ِ شهرام شکیبا: کی حاضره چیکار کنه؟!