Saturday, November 15, 2008

از طرف ِ من هم ببوس!


عجب صبری خدا دارد..
اگر من جای او بودم که می‌دیدم
یکی عریان و لرزان
دیگری پوشیده از صد جامه‌ی رنگین
زمین و آسمان را واژگون
مستانه می‌کردم... عجب صبری خدا دارد    (معینی کرمانشاهی)


Kiss M....Grand Cafe


آنچه خواهید خواند نظرات و دست‌نویس ِ شخصی من است بر داستان ِ "روی ماه خداوند را ببوس"


مصطفی مستور نویسنده‌ی این داستان است. سال ۱۳۴۳ در اهواز به دنیا می‌آید و سال ِ ۷۹ این رمان یعنی "روی ماه خداوند را ببوس" را در نشر مرکز چاپ می‌کند که با استقبال فراوان بالای بیست بار به چاپ‌های بعدی می‌رسد و همچنین این اثر برگزیده‌ی "جشنواره قلم زرین" نیز می‌شود.


وقتی نزدیک دو ماه پیش به مناسبتی در حوالی این شب‌ها را نوشتم بخشی از اعتقادات ِ مذهبی خودم را بیان کردم. رمان مصطفی مستور درون‌مایه‌ای را داراست که به "اعتقاد" شدیدا مربوط ا‌ست.


به هر حال نکاتی که در این رمان به ذهنم رسید را به گزین کرده و بیان می‌کنم:


۱- مهرداد دوست ِ صمیمی و قدیمی ِ راوی داستان قرار است ورودش به زادگاهش شروعی تلقی شود برای رمان... ۹ سال پیش یعنی ۲ سال بعد از ورود به دانش‌گاه می‌رود خارج.. حالا فکر کن نویسنده در شرحی که در فرودگاه می‌دهد؛ می‌گوید: "کمی قد کشیده و سبیل ِ مردانه‌ای هم پشت لبش سبز شده است...."!!
نیازی هم به کنکاش نیست این بی دقتی ِ محض و بچه‌گانه!


۲- تردیدی که گریبان‌گیر ِ روای و شخصیت یک ِ رمان است خیلی ساده و بی هیچ گره‌ای رو می‌شود همان آغازین‌هاست که می‌پرسد: "خداوندی هست؟!" ... جلوتر ناشیانه: "احتمالا خداوندی وجود ندارد!"


۳- معمولا نویسندگان از کدها و نشانه‌های بسیاری استفاده می‌کنند. مثلا عدد (۳) می‌تواند نشانه‌ای از "پدر - مادر- بچه" باشد که در فیلم ِ کنعان کارگردان از اشتباهاتش این است که آسانسور در صحنه‌ای به جای طبقه‌ی سه، در طبقه‌ی پنج می‌ایستد! یا بسیاری مثال‌های دیگر در ادبیات خودمان. ولی در این رمان من معنی ۲۶ طبقه و ۱۵ طبقه را نفهمیدم اولی تعداد طبقات ساختمانی که دکتر از آن خودکشی می‌کند، دومی تعداد طبقات محل سکونت معشوقه‌ی وی! ولی خوب منطقا صحیح‌تر این بود که عدد بزرگ‌تر متعلق به ساختمان معشوقه باشد که حتی این اتفاق هم نیفتاده و فقط سعی شده دکتر از طبقه‌ی هشتم یعنی همان طبقه‌ای که معشوق در ساختمان رو به روی آن سکونت دارد خود را به پایین- در جهت ِ خودکشی- بیندازد. خود "هشت" هم جای سوال دارد!


۴- "دستم را به سمت ِ لیوان دراز می‌کنم و لیوان دور می‌شود و دور می‌شود تا دل‌آشوبه‌ای غریب مرا از درون چنگ می‌زند..."
این نوع شاعرانه‌گی‌های بیهوده - و گاه افراطی- هم برای رمان‌نویسان ِ ایرانی درد سر ساز - گاهی آفت- شده است. فکر می‌کنم مستور در این رمان بعضا در این تله‌ی احساسی دست و پا می‌زند.


 ۵- اسم ِ شخصیت‌های یک داستان(ضرورت ِ آن خاصه در دو نوع ِ "رمان" و "مینیمال" انصافا قابل توجه‌س) بسیار باید حساب شده باشد. شخصیتی که بسیار پر کاربرد است بسیار هم بد انتخاب شده است. شخصیت ِ "یونس" به خوبی نام‌گذاری شده است. زیرا تداعی‌گر ماجرای ِ "حضرت یونس" است و این با درون‌مایه و پردازش رمان درصد ِ بالایی هماهنگی دارد. اما "دکتر محسن پارسا" کاملا انتخاب ِ غلطی‌ست. با توجه به شخصیت ِ دکتر و پردازش ِ آن و ماجرا بیهوده تلقی می‌گردد.


بگذارید مثالی بزنم تا ظرایف این موضوع بیش‌تر روشن شود:



وقتی رسول ملاقلی پور فیلم ِ "میم مثل ِ مادر" را می‌ساخت. در ماجرا شخصیتی وجود دارد به نام ِ "سهیل". که در واقع شوهر ِ زنی می‌شود که آن نقش را گلشیفته بازی کرده است. چرا سهیل انتخاب شده؟


می‌دانیم که "سهیل" یک ستاره‌ی درخشان است که جزو ِ پرنور ترین‌هاست. ولی این ستاره همه جا پیدا نیست. دقت کنید این شخصیت خود از رزمنده‌های جبهه بوده است.
به صورتی‌که سنائی در مورد ِ سهیل می‌گوید:
"در دیار ِ تو نتابد آسمان هرگز سهیل/ گر همی باید سهیلت قصد کن سوی یمن!"
به طوری‌که شنیده می‌شود هر ده سال یک‌بار مشاهده‌ی آن امکان‌پذیر است. و بارها در زبان فارسی شنیده‌ایم که: "ستاره‌ی سهیل شدی!؟" حال به فیلم‌نامه‌ی ملاقلی‌پور دقت کنید: که سهیل بعد از ده سال پیش خانواده‌اش آشکار می‌شود و ...
فامیلی ِ سهیل، "کاویان‌پور" انتخاب شده است.... و در جایی از فیلم سپیده (گلشیفته) به خاطر ِ نامردی و بد فکری ِ سهیل از او جدا می‌شود. اما این اتفاق کجا می‌افتد در سکانس دوربین نشان می‌دهد که او همسرش را در میدان فردوسی رها می‌کند... این همه نشانه و کد یعنی این‌که تماشاگر در یابد که "کاوه"های امروز ِ جامعه‌اش چه کسانی هستند!!؟


۶- نویسنده‌گان ِ ایرانی با این‌که وقت زیاد دارند بعضا توجه نمی‌کنند می‌شود وقت ِ چرت و خواب آلوده‌گی را هم تنظیم کرد:


در بخشی از داستان داریم که یونس می‌آید و در پارک روی یک نیمکت سنگی پرت می‌نشیند! ... در ادامه روزنامه‌اش را به دست می‌گیرد... راوی می‌گوید: "روزنامه را روی صندلی می‌گذارم" تصور کنید! که فرق‌های اساسی بین ِ "صندلی و نیمکت" در یک پارک یعنی چه!!؟ و باز جلوتر ادامه می‌دهد:
"روزنامه را روی نیمکت می‌گذارم..."


 ۷- وقتی نویسنده در جایی از داستان می‌خواهد منظره‌ی ساختمان روی به روی محل اقامتش را توضیح دهد دو نکته قابل توجه است: یک/ کلیشه‌ای بودن این‌گونه توصیف‌ها و شرح‌ها. و همیشه یا پنجره‌ای باید باشد و چراغی! یا پنجره‌ای و دختری از آن آویزان! و ... دو/ می‌نویسد: "لامپ ِ پنجره‌ای از آن خاموش می‌شود" واقعا نویسنده در الفاظ ضعیف عمل می‌کند. "لامپ ِ پنجره" واقعا یعنی چی؟!
در ادامه-جایی در آخر همان اپیزود- می‌آورد: "همه‌ی پنجره‌های آن تاریک شده‌اند" که منطقا این بیان صحیح تر است.


۸- تشبیه یا ذکر مثالی که در مورد ِ "شک" نویسنده بیان می‌کند بسیار زیباست گرچه وقتش نامناسب است و از همان ابتدا "تردید" همان‌طور که در بند دوم ِ این نوشته هم ذکر کردم ناخوشایند آغاز شد.
می‌نویسد:
" ... شک مثل ِ آونگی دائم مرا به سوی ایمان و کفر می‌برد و می‌آورد"
و می‌خواهد راوی با این جمله اعتراف کند...


۹- یک جایی خواننده فکر می‌کند با او بازی می‌شود. راوی در مورد خدا می‌گوید: "اگر نیست، ما چرا هستیم!؟" صادقانه اگر باشم-که هستم- باید بگویم که او دلش می‌خواهد باشد! چون تردید ِ وی، بود و نبود ِ خداست! نه انسان‌ها. با طرح ِ پرسش‌هایی این‌چونین بازی می‌کند ولی البته نا دُرست! اگر نویسنده نابلدانه در موضوعی که همه‌ی انسان‌های کره‌ی خاکی می‌توانند درگیر ِ آن باشند- و درصد بالایی هم هستند- بازی کند با طرح ِ پرسش ِ بی‌مورد، حتما از نظراتی ضعف محسوب می‌شود. یعنی اشتباه نکنید که نویسنده می‌خواهد ذهن ِ مخاطب را به چالش بکشد!
زیرا نویسنده به عقیده‌ی من این بخش اشتباه ِ محتوایی می‌کند: او صحبت از صفر بودن ِ احتمال ِ بودن ِ ما در چنین کره‌ای را می‌کند و می‌خواهد بگوید که حالا خودت را می‌بینی که هستی و لذا یک شعور و اراده‌ای مسبب این وجود است!
این بسیار خنده‌دار است. هر چند ِ "خود" و "خدا" شاید نقطه نظر ِ راوی بوده است اما مسیرهای دو طرفه هیچ ربطی به "تردید" ندارد. پس او دارد بازی می‌دهد، خودش را با حرف‌هایی علامه می‌کند، یک‌باره مسئله را حل می‌کند و دوباره شروع به تردید سازی می‌کند! این یعنی "بازی دادن"! یک بازی ِ اشتباه!


۱۰- یک سوال اساسی از نویسنده:
اگر این دنیا و زندگی رو اتفاق بدانید چگونه است که هر اتفاق بعد از مرگ را بدون خدا ناممکن می‌بینید؟ و می‌گویید: "اگر خداوندی در کار نباشه مرگ پایان همه چیزه..."خوب چرا حرفی از یک اتفاق دوم و احتمالات ِ آن به میان نمی‌آورید؟!


۱۱- در بند ششم، خواب آلوده‌گی را به اندازه‌ی کافی ملامت کردم. اما باز هم انگار باید به نظاره‌ی یک چُرت نشست:
قبلا راوی گفته است دکتر پارسا "۵ ساعت" قبل از خودکُشی کلاس رفته بود در حالی که جایی بعد از این می‌گوید: "سه ساعت" قبل ِ خودکُشی، دوستش- هم‌کلاسیِ قدیمی‌اش- را در سینما شهر ِ قصه ملاقات می‌کند.
حال، آقای نویسنده بفرمایند شما که به دنبال ِ حال و هوای دکتر پارسا در کلاس بوده‌اید پس کلاس به طور کامل تشکیل شده است! اگر حداقل "۲ ساعت" کلاس بوده باشد! تا به سینما شهر قصه برسند! با چه متری اعدادی دقیق را برای مخاطبتان ارائه می‌دهید و می‌گویید: "۳ ساعت قبل از خودکُشی"! (ضمن ِ این‌که باز این ساعت‌ها هماهنگی خاصی با نشانه‌ها برقرار نمی‌کنند- یا من نیافتم!-)


۱۲- وقتی "یونس و مهرداد" به آپارتمان ِ دکتر پارسا می‌روند، مادر ِ دکتر اتاق او را نشان می‌دهد. راوی می‌گوید: "اتاق ِ پارسا ضلع ِ شرقی ِ ساختمان است" اگر در ذهنیت دکتر پارسا گشتی بزنیم و رمان را با دقت بخوانیم و به پیشینه‌ی دکتر برگردیم این "ضلع شرقی" کاملا بیهوده‌ست. حتی با توجه به درجات علمی، نظم و سایر عادات دکتر و نیز شکست ِ او در مقابل عشق، نویسنده انتخابی نا به جا و شاید غلطی را داشته است. او باید می‌گفت: "ضلع غربی" تا تداعی کننده‌ی "غرب" باشد. شاید این همان خطایی باشد که گونه و نوعی دیگرش را متوجه‌ی نویسنده و کارگردان ِ فیلم "کنعان" دانستم.


۱۳- شخصیتی به نام ِ علی دارای پردازشی‌ست که بسی جای تفکر دارد. او در اپیزودهایی با حس ِ علامه‌گی و دانای کل بودن سخن می‌گوید. اشتباهات حرف‌هایش این‌جاست که از واژه‌ی "هر" نا به جا و کاملا غلط استفاده می‌کند.


بعد از اشاره به لایه لایه بودن ِ هستی! می‌گوید: " من فکر می‌کنم هر کس در هر موقعیت می‌دونه خوب‌ترین کاری که می‌تونه انجام بده چیه! اما مشکل زمانی شروع میشه که آدم نخواد این خوب رو انتخاب کنه..."
نویسنده بی‌گُدار به آب می‌زند! اصلا همه‌ی مشاوره را هم حتی در جامعه زیر سوال می‌برد! یعنی دیگر باید "دکان ِ مشاوره" بسته شود! چون هر کس در هر موقعیت می‌دونه....


او ادامه می‌دهد: "خوش‌بختانه تشخیص خوب همیشه آسونه..." پس لذا مشکل را صرفا در "انجام" می‌داند که این کم اشتباهی نیست.


۱۴- عذاب‌آور ترین نکته‌ی محتوایی-اعتقادی این رمان آن‌جاست که نویسنده به تمام معنا "خدا سازی" می‌کند:


"خداوند ِ آن شبانی که با موسی مجادله می‌کرد البته با خداوند ِ موسی و ابراهیم هم‌سنگ نیست و خداوند ِ ابراهیمی که از شدت ایمان در آتش می‌ره یا تیغ بر گلوی فرزندش می‌کشه البته از خداوند ِ آن شبان و موسی بزرگ‌تر و قوی‌تره اما حتی چنین خداوندی هم در برابر خدای علی به طرز غریبی کوچیکه"


باید قبول کرد چقدر زننده است! حتی اگر نویسنده آورده باشد:


"خداوند برای هر کس همون قدر وجود داره که او به خداوند ایمان داره! این یک رابطه‌ی دو طرفه‌س"


باز نیز توجیه ِ خوبی برای آن بند که تعبیر ِ "خدا سازی" را برای آن به کار بردم نیست.
خدای علی > خدای ابراهیم  >  خدای موسی  >   خدای شبان


شما این‌را چگونه می‌توانید بسنجید و بیان کنید؟! می‌دانید از لحاظی چه خطایی کردیم؟
مثل ِ آن می‌ماند که بگوییم "خدایی مهربان‌تر" ما را داخل ِ بهشت کرده و "خدایی بد اخلاق" جهنم!
و با توجه به نقش ِ یک "امام (یا پیامبر)" که همه‌ی آن‌ها مورد ِ تایید هستند، دچار گونه‌ای شرک می‌شویم. زیرا در امتداد ِ اعتقاد و احترام به امام‌ها و پیامبران نا خودآگاه با شرکی پنهان مواجه‌ایم.
امامان و پیامبران گویی ویترینی بر پا کرده‌اند تا خدایانی در سایزهای متنوع ارائه دهند!!


و یقینا هیچ توجیهی از نویسنده برای من نه به عنوان منتقد که به عنوان مخاطب پذیرفته نیست!


۱۵- آخرین نکته‌ای که در این رمان به اشاره مورد نقد قرار می‌دهم روابط ِ "علی- سایه- یونس" است! به طوری‌که تردیدهای یونس به صورت ِ مستقیم از طریق ِ همسرش سایه به علی منتقل می‌شود. این در حالی‌ست که خود ِ سایه با این‌که با علی در ارتباط است نویسنده می‌کوشد تا در یکی دو جای داستان بیهوده سوالی را سایه مطرح کند به یونس که او به علی بگوید! این مشابه چرخاندن ِ لقه دور ِ سر و گردن برای رساندن به دهان است! و جای بسی تامل که متاسفانه غفلت ِ چند باره‌ی نویسنده را یاد‌آور می‌شود.


بعد التحریر: قضاوت را به شما می‌سپارم! بنده نه با مصطفی مستور آشنایی زیادی دارم و نه ادعایی در ادبیات و این پانزده بند را به پای یک مخاطب بگذارید اما مخاطبی متفاوت. حال حرفم این است که "روی ماه ِ خداوند را ببوس" چگونه "برگزیده‌ی جشنواره‌ی قلم زرین" بوده است! هرچند آشنایی ِ زیادی هم با این جشنواره ندارم! ولی از اسمش پیداست. به هر حال امیدوارم دچار ِ "سوء مذهب" (ترکیبی که همین الان بدون ِ هیچ انگیزه‌ای به ذهنم رسید!!) نشده باشند! که به مراتب از "سوء هاضمه" آه ِ فراگیر تری را داراست.


مــجید فــراهـانی/ آبــان هــشـتـاد و هـفـت


 


پی‌نوشت۱: نظرات شخصی و نقد من امیدوارم علاوه بر راه‌گشا و مفید بودن. عبرتی هم باشد برای نویسنده‌گانی که هنوز نفهمیده‌اند: فاصله‌ی "نوشتن" و "خوب نوشتن" فقط از چهارم دبستان تا دانشمند شدن نیست! فاصله‌ی آن، همان فاصله‌ی بین نگاه‌هاست از زندگی تا مرگ!
پی‌نوشت۳: عکس ابتدای این پست، انتخاب خودم با توجه به بحث مطلوبم بوده و نه در کتاب است نه جلد آن.
پی‌نوشت۲: و در نهایت یک جمله‌ی زیبا که در این رمان چشمم را گرفت:


کلید‌ها به همان راحتی که در را باز می‌کنند، قفل هم می‌کنند...


روی ماه ِ خداوند را ببوس!


سایر نوشته‌ها و مقالات ِ "ادبیات" منتشر شده در Grand Cafe:


موج نو- احمدرضا احمدی- تحلیل شعری از او


سکوتِ سانسور شده: نگاهی به لذت متن- نوشتاری بر کلیشه


نقد "می‌مانیم توی تاریکی" مینیمالی از میترا الیاتی همراه ِ متن داستان


از کافه که بیرون زدم .:. نگاهی به کافه پیانو اثر فرهاد جعفری


بررسی زندگی شخصی-هنری هاینریش بل


طرح ِ پرسش‌هایی در باب ِ نیاز به واکاوی "ای کاش‌ها" در شعر فارسی