
حالا که تا تهیه و تنظیم مقالات و نوشتارهایی تازه برای کافهام مدتی را لازم دارم. بد ندیدم که پستی باز ایجاد کنم تا در این چند وقت نگاهی به "کافه پیانو" داشته باشم و به مرور نکات و نگاهم را در موردش بیان کنم.
پست باز است یعنی نا تمام میماند و تا پست بعدی، با گذر زمان-در همینجا- تکمیل میگردد. یعنی سعی میکنم به مرور هر چه از "کافه پیانو" به ذهنم رسید را بنویسم. حرفهایم نیز اساسا شاید نقد نباشد یا خیلی اصولی، ولی به هر حال نوشتن از اثر ِ "فرهاد جعفری" عزیز خالی از لطف نیست.
1- قبل از خریدن، به عادت همیشه اگر ببینم نوشته ای در پشت ِ جلد کتاب چاپ شده است حتما میخوانم. همان ابتدا با خواندنش حس ِ بی شیله پیله بودن ِ نویسنده نظرم را جلب میکند. گرچه شاید "نوشتن" برای "نویسنده" خطاب قرار گرفتن هم به ذوقم بخورد ولی وقتی همین "بی مصرف بودن" را خط میزند معلوم میشود که آن جواب را بهتر است برای همان "بچه" و در پی آن "بچهگانه" تلقی کرد. بله، "بچه گانه"!
اینکه میگوید: "خودمم نمیدونم بابایی!" و بعد آن حرفها، میشود این برداشت را کرد که یک نویسنده باور "نویسندهگیاش" بیشتر و پیشتر بعد از "انشار اثرش" صورت میگیرد و اصولا بعد از آنکه آنرا دست دوستانش و مخاطبانش یافت. و یک "چرایی" در مورد ِ علل چگونگی ایجاد "باورهایمان" در ذهنم وجود دارد که انگار "خواستگاه اجتماعی" نیز داراست.
2- «مصطفی که با دهن باز و گردن دراز حرفهای مرا گوش میداد...»
«مصطفی قد دراز و کج و معوجش را روی صندلی مخمل جا داد...»
"سید محمد علی جمال زاده" یک سری توصیفات خاص خود را در "از ماست که بر ماست" دارد.
من در اپیزود ِ "چهقدر این غیر مترقبه بودنها قشنگ است!" یا شاید نقاطی دیگر در داستان یاد اینها میاُفتم.
مثلا وقتی میگوید:« باز هم شانهی واماندهاش را داد بالا.گردنش را راست کرد...» یا «پاهایش را طوری از دو طرفِ پایهی برنجیِ میز دراز کرده بود که با خودت میگفتی لابد کافه از مادربزرگ ِ ...»
گاهی وقتها هم توصیفات خیلی دلنشینتر هستند که آدم بخواهد حرف ِ دیگری بزند.
3- در همان اپیزودی که اخیرا نام بُردم وقتی "علی" در داستان "عشق و حالش را با خدا" شروع میکند. انگار نویسنده بعد از این کار دیگری ندارد، میخواست او شروع کند تا در 3 بند فقط "ابراز شعف" کند برای این حادثه. برای "یک جور" بودن و "یک رویی" علی. با هیجانی که میخواهد با این عبارات به خواننده القا کند: "من میمیرم برای اینکه..." ، " که تخمش نیست..." و باکش نیست...". این سه بند من ِ مخاطب را خسته کرد. اگر واقعا شکوهمندیاش را باور کرده بود با نیم بند هم میتوانست آنچنانی جلوه دهد.
4- در نزدیک به آخرای اپیزود ِ "چه قدر بد است؛ که هر کسی باید سنگ ِ صاف ِ خودش را داشته باشد!" و در بعضی از نقاط دیگر نویسنده نا آگاهانه و ضعیف خاصه از این لحاظ که خودش را نا به جا، جای خواننده می گذارد می گوید چرا از فلان واژه استفاده کرده یا غرض ِ خود یا کاربردی که در ذهن یکی از شخصیتها در بیان یک عبارت یا لغت وجود داشته چه بوده!؟ مثلا در اپیزود مذکور برای واژهی "دیگران" در یکی از جملات مربوط به "گلگیسو" این را میشود به خوبی دریافت.
مواردی هم در داستان میشود یافت که نویسنده میخواهد حرفش را "مهم" جلوه دهد. و من نمیفهمم چرا بعضی وقتها اگر صادقانه با ادبیات چندی از نقاط داستان بخواهم برایتان بگویم در این راه؛ "زور ِ بیخود" میزند!؟
5- این نکتهای که در انتهای بند ِ قبل ذکرش رفت را با یک مثال پیگیری کنید:
"بهش گفتم زندهگی ِ ما زندهگی ِ جالبییه هُما! بین تراژدی محض و کمدی ناب؛ دائم داره پیچ و تاب میخوره! یعنی یه جور ِ غم انگیز، خنده داره! یا شایدم یه جور ِ خنده دار، غم انگیزه باشه! چیزیام نیس که وسطشو پر کنه! همهی نکبتیام که دچارشیم؛ مال ِ همینه!... همین که هیچچیمون حد ِ وسط نیس!"
که کمی جلوتر یکی از شخصیتها (خود ِ هُما!) میگوید:
- این جملهی آخرت خیلی با معنا بود. وقتی بر گشتم، یادم بنداز یه جا بنویسمش!
حالا شاهکار ِ نویسنده(!):
- گفتم: باشه! برگشتی یادت میندازم.
6- در اپیزود ِ "خورشید؛ توی هشت دقیقهی طلاییاش" میخواهم بخشی از یک پاراگراف ِ ناب را برایتان بازگو کنم که واقعا آدم را در نیمههای رو به پایان دلشاد و سبز میکند.
اگر پیش زمینهای از شخصیتی به اسم ِ "صفورا" ندارد-در صورتی که داستان را نخواندهاید- فقط او را فعلا یک "داف" در نظر بگیرید. همین!
حالا این شخصیت پس از ماجراهایی آمده بود کافه، برنامههایی داشت که برای اولین نمایش قفسی وسط ِ کافه مهیا میکند و خودش را محبوس!
پس آن بخش را که گفتم بخوانید:
"یک حال کوچک ازش گرفتم. اما به سرعت یک باج ِ کوچک هم ضمیمهاش کردم تا از روی صخرهای که حالا رویش ایستاده بودیم و داشتیم آمادهی برگشتن میشُدیم؛ یک وقت بال نکشد و نگذارد برود.
این پرندهای که خودش؛ قفسش را هم آورده بود توی کافهام. رفته بود نشسته بود تویش و فقط وقتی بیرون آمده بود که توانسته بود مرا جایگزین خودش کند!"
7- شکوه کرده بودم از توضیحات ِ بعضا اضافی ِ نویسنده! آنجا بیشتر کُفر ِ آدم در میآید که آنقدر بسط میدهد موضوع ِ -گاه- سادهای را و آنرا نگاه میکند که آخر سر برای جمع کردنش مجبور شود در مواردی - که شاید کم هم نیست- بگوید "میخواهم بگویم..."! که واقعا ضعفیست که نمیشود برخی مواقع نادیدهاش گرفت!
8- یک نظر ِ شخصیتر هم دارم که اپیزود ِ "گدار میشها" با وجود توصیفات بعضا دلچسبش یک جایی هست که بدجوری به ذوق آدم میزند و در پایین آمدن از کیف ِ رو به اتمام بودن ِ "کافه پیانو" شدید همیار میشود.
و آنجاست که میگوید: "... یک ویلا رو به دریای کثیف ِ مازندران که من عُقم میگیرد ازش کرایه کنند..."
چگونه سر از بازگویی ِ این طرز ِ تفکر در آن گیر و دار در آوُرد؛ خدا میداند!
پینوشت: و بالاخره به همینها قناعت کردم و فکر نمیکنم بخواهم موردی اضافه کنم.