چندین بار خواستم مطلبی بنویسم که عنوانش را می پرستم! ولی ترسیدم! نه ترس! که نگران شدم شاید مطلبم،حرفم رنگ ِ تکرار و بدتر از آن طعم ِ شعار دهد. تا اینکه در میانههای عشقبازی با "نینوا"یی* که اگر بشنوی و فقط بشنوی باید به خودت شک کنی! به این فکر کردم که این عنوان شاید همهی تلاش ِ یک انسان میتواند باشد در زندگیای که به "اجبار" او را "مُختار" میکند.
منی که الان وبلاگم را به روز میکنم! تویی که الان یا در آینده -نزدیک یا دور- آنرا میخوانی هر کداممان خوب میدانیم همهی تاثیراتی که خانواده، جامعه،محیط،انسانها و خلاصه هر چه و هر که جز "خودمان" میتواند روی زندگیمان داشته باشد باز هم در برابر ِ "خودمان" آنقدر ناچیز هست
که با این دیدگاه بفهمیم چرا سُهراب میگوید: "چرا گرفته دلت... مثل ِ آنکه تنهایی... چقدر هم تنها..." و یا "یاد ِ من باشد تنها هستم... ماه بالای سر ِ تنهاییست"
که من این دو شعر را جزو "شاهکار"های شعر نوی پارسی میدانم و به سهراب اگر فقط همینها را میسُرود - یعنی حتی "آب را گل نکنید"، "صدای پای آب"، کلا "حجم سبز" و کلا "مرگ رنگ" و ... را هم نمیسُرود- باز به حدی خودم را مدیون مییافتم که هر سرزمینی به شاعرانش - و هنرمندانش-.
فاصلهی "خوب دیدن" و "خوب را دیدن" گاه خیلی محسوس نیست. در عوض گاه آنچنان محسوس است که از دیدنش هراسان در میمانیم. هیچ یک را نمیتوان نفی کرد ولی نفع ِ بعضیها در این است که سایرین پی به آن نبرند(برایش بهترین نمونه ذکر نزدیک شدن به انتخابات است.)
به هر حال، همیشه "نگاههای دوباره" کم هزینه و پر منفعت هستند. وقتِ کمی را میگیرند ولی غفلتِ زیادی را مهار میکنند.
"خوب دیدن یا خوب را دیدن؟!"
چرا نمی گویم "خوب دیدن و خوب را دیدن!"؟ این را بهتر است از وضع ِ خودمان در بیابیم. و خود به این نتیجه برسیم...
* از استاد حسین علیزاده
پ.ن: بی خود ِ تو، بی خودیام! مستترین مست ِ زمین!