Monday, November 23, 2009



نظمِ کانتيِ زندگي سحابي آن‌طور که خودش تعريف مي‌کرد، حيرت‌آور بود. صبح ِ زود برمي‌خاست، سرِ ساعتِ معيني پشت ميز کارش مي‌نشسته و يک‌سره ترجمه مي‌کرده تا ظهر، بعدازظهر نقاشي مي‌کرده و ساعتِ معيني در عصر يک مسيرِ ثابت را مثل ِ کانت، پياده مي‌رفته و برمي‌گشته و بعد کتاب مي‌خوانده تا شب و در ساعتِ معيني مي‌خوابيده. سالم بود و محکم؛ از آنها که ممکن است چهار صبح بروند توچال و شش ِ صبح برگردند. برخوردش با آدم طوري بود که گويا مي‌خواهد بگويد؛ «خب امروز زندگي تازه شروع شد بزن بريم...» طنزش نظير نداشت، فکر مي‌کردي براي او همه‌ی زندگي طنز است. خمودگي ِ دپرس‌ترين آدم را با يک طنز ناب محو مي‌کرد. به حرف‌هاي آدم‌ها خوب گوش مي‌داد و چقدر درست و دقيق و با فکر جواب مي‌داد. نديدم از کسي بد بگويد يا از زندگي ناله کند. چقدر حيف شد... چقدر مي‌توانستم از او چيز ياد بگيرم که نشد، نمي‌شد که دائم بروم منزل‌اش يا دعوت‌اش کنم به منزل‌ام. منزل ِ دوستان هم ديدارهايي بود خارج از تصميم من. ما که اين‌جا کافه De Flore کارتيه لاتن پاريس نداريم که اگر خواستيم ژان پل سارتر را پيدا کنيم برويم آنجا. آدم در آن طرف‌ها مشکلي براي ارتباط با هر هنرمندي که مي‌خواهد ندارد. پيدا کردن ِ پل استر، فيليپ راث و ژيژک در نيويورک کار شاقي نيست. اما اينجا چگونه مي‌شد مهدي سحابي را بيش‌تر ديد. بعد از خواندن ِ کتاب مرگ قسطي لويي فردينان، اگر مي‌خواستي بيش‌تر راجع به اين نابغه ادبيات قرن بيستم فرانسه بداني چه‌کسي بهتر از مهدي سحابي؟ اما کجا مي‌شد پيدايش کرد؟ يک عده‌ای مي‌گفتند ساکن ِ فرانسه بوده، گاهي به ايران می‌آمده و يک عده‌ای هم مي‌گفتند ساکن ايران بوده، گاهي به فرانسه مي‌رفته، هيچ‌کس از ما مردم درست نفهميد. اينجا سنت ارتباط مردم با آدم هاي بافرهنگ جامعه وجود ندارد. از قبل هم نبوده. کنفرانس و سخنراني هم که جاي ارتباط طبيعي نيست. نويسنده‌گان دور هم جمع مي‌شوند و به خانه‌ی هم مي‌روند؛ نقاش‌ها، فيلم‌سازها، موسيقي‌دان‌ها. هر هنري محفل‌هاي جدا از هم و بي ارتباط با مردم دارد. چون اشباحي دست نيافتني گم و پيدا مي‌شوند. او در کارش بي‌نهايت جدي و دقيق بود اما چنان مي‌نماياند که هيچ‌چيز آن‌قدر جدي نيست که به خاطرش ملول شود. کسي که در خواب چنان سکته وسيعي مي‌کند که ديگر بيدار نمي شود نمي‌تواند در قلب‌اش هيچ ناراحتي نداشته باشد. اما او لابد آن را هم جدي نگرفته بود و به مرگ هم خنديد و پاسخ ِ هزاران سوال ِ ما بي جواب ماند... حيف.


 رقصان می‌گذرم از آستانه‌ی اجبار / ملک منصور اقصی / روزنامه‌ی اعتماد