نمیدونم چرا عاشقانهم نمیآد. شده یه وقتایی هِی بخوام اون مُدلی بنویسم نیادا ولی دیگه نه اینقدر طولانی که من چند وقته میخوام از دوستتدارمها و آغوشهای بیدغدغه و سینههای بیتاب و نازشکرخندهها و بوسهتشنگیها و ناز-بیش-مَرنجانها و الخ بنویسم. واژهها همینجور بیخودی دلاشان نخواد از عطرِ تو پیاده شوند و مُدام پشتِ بنفشههای همیشه، طعنه زنند که «عشق آمدنی بود نه آموختنی» و من ِ از هدایتجاماندهی در انزوا-غربتنشین در حسرتِ یک،دو دریچه،تَهماندهی دعا را عُق میزنم. نه، نهاینکه وزنِ مُردهای روی سینهام گاهُبیگاه فشار دهد،خیال است دیگر. گاه پرواز میکند.به خودت میآی یک وقت میبینی هِه، اسم «لکاته» چه خوب مینشیند روی بعضیها این ایام و چه سایهبازاریست روی یک تختخوابِ تکنفره...
خلاصه یادت نرود،بانو، راهمستانه بزن. آهسته که در را باز میکنی، چشمات به تاریکی عادت کرده/نکرده «گَرَت قصدِ خونِ ماست»، این منِ ندانسته-صُلحانگاشته و آن آتشینبرقِ بلاکَده. اینگونه بگویمات:
رحم نکن!