Monday, April 27, 2009

این و آن

سهم ِ من از وفا، تویی GrandCafe


همیشه «این و آن» شادمانی رو محدود می‌کنن،جز مُشتی انگشت‌شُمار که به معنای واقعی، نه‌تنها دوست که دل‌چسبن.از آدمایی که صرفن "جدی و رسمی" هستن حالم بهم می‌خوره. تو دنیای مجازی وقتی نوشته‌ها و خروجی‌های آدما رو پی‌گیری می‌کنی،ممکنه ناخودآگاه از خود ِ آدم‌هاش هم تصویرسازی کنی،خْب واسه خودم هم پیش اومده و وقتی باهاشون حرف زدم به نتایج و در واقع به آدمای مختلف برخوردم.اونایی که فک می‌کردم خیلی جدی‌ان، بعضن آدمای فوق‌العاده محشری بودن، آن‌قدر خوش‌صحبت و خوش‌خنده که دوس نداشتم به‌اشون بگم خُب دیگه تا دفعه‌ی بعد،بای‌بای! و از طرفی هم بعضی از آدما عوضی بودن. ما یه جوری هستیم.همیشه مرزبندی‌هامون غلط از آب در می‌آد.باید حالی‌مون بشه که "خوش‌برخورد و خوش‌خنده" بودن. روی باز داشتن فرق داره با تعارف تیکه‌پاره کردن،با "خنده‌ی زورکی" و با "فیلم‌بازی کردن" یا ادا در آوُردن. اولیه خوبه، دومیه مزخرفه. اولیه رو اگه داشته‌باشی به‌نظرم به‌تره ولی وقتی نمی‌تونی تشخیص بدی، گُه بودنِ خودتو می‌ذاری رو حسابِ این‌که اهلِ دومی نیستی! از طرفی مرز‌بندی روشنی در یک رفتار صمیمانه از یک‌سو و از دیگر سو نوعی «خودمونی شدنِ هرز» نداریم. خلاصه این‌که «این و آن» همیشه شادمانی‌مو محدود می‌کنن و حال‌شون خوش نیس،جز عده‌آی دل‌چسبِ انگشت‌شُمار! هیچ‌چیزی‌ام واگیرتر از حالاتِ روانی نیس.


 



+ دلم یه دیوونه شده، واسه‌ت بی‌آزاره هنوز...از دلِ دیوونه نترس، آخ که دوسِت داره هنوز