"همین فردا که بهمون میگن یه انشا بنویسید با موضوع "تعطیلات خود را چگونه گذراندید؟" دلهرهام شروع میشه! میدونی، آخه ما عیدا هیچجا نمیریم! نه اینکه دوس نداشتهباشیم، نه اینکه دلمون نخواد، نمیریم دیگه! خودمام نمیدونم واسه چی. نمیخوامم بنویسم که نشستم تو خونه دیدم چه ملت بدبختی داریم که فقط میتونن چند لحظه با تلویزیون* بخندن و خوش باشن! نه! نمیشه که بنویسم نشستم ور ِ دل ِ نَنجون، حافظ خوندم،دو،سهتا ترانهی خوبام حفظ کردم! نرفتیم ولی باید بشینم تصویر دریا رو مجسم کنم چون همهی اونچیزایی که گفتم جلوی دوستام خیلی ذاغارته!
میدونی،آخه یاد پارسال میاُفتم که تو انشای یکی از بچهها، یه خط در میون حرف ِ "کیک شُکلاتی" بود! همون موقع اجازه گرفتم برم دسشویی و دیگه نفهمیدم بقیهاش چی شد. دو بار در سال دل ِ من میلرزه، یکی اول سالی که باید خاطرات ِ شیراز و شمال و کیش و احتمالن دُبی ِ دوستامو در تابستونی که گذشت بشنوم و یکی اولین انشای بهار، که دست و دلم به نوشتن نمیره. نمیدونم چرا"
-پسرم کجایی پس؟
دفترچه رو بست، گذاشت زیر پوشهی خاکستری و در ِ کیفو بست و تا تَه ِ کُمد هُلاش داد.
- الان میام.
چمدون ِ سفر ِ دیروزو گذاشت کنار ِ وسایلو در زیر زمینو بست.قفل کرد.برگشت بالا.
سریع رفت بالا، پرید تو دسشویی اول یواش یواش یه ذره گریه کرد.بعد، صورتاشو شُست.
تمام ِ شب تو رختِخواب غلت میخورد، یواشکی جوری که کسی صدایی نشنوه، انشایی که برای فردا حاضر کرده بود رو برداشت؛ پارهاش کرد.
*مهران مدیری