نسل ِ من، بغض ِ ترانه میچکید
نسل ِ تو، خاطرهای سر نبُرید
نسل ِ من به فکر ِ گم کردن ِ من
نسل ِ تو به فکر ِ همسایه شدن
پشت ِ سر، حریق ِ یاس و مرگ ِ رنگ
مشق ِ شب، صد خط ِ ریز، از شعر ِ جنگ
پیش ِ رو، نفرین ِ تلخ ِ مادران... اشک ِ خواهر، جای تیری در تفنگ
آسیاب اگر به نوبت، بگو پس نوبت ِ ما کو؟
سهم ِ ما، قسمت ِ ما کو؟
حرمت ِ خلوت ِ ما کو؟
اتفاقی که در "سهم ِ من" پرینوش صنیعی افتاد، برایام کمنظیر و خوشحال کننده و خواستنی بود. سعی کردم نگویم، ولی خوب این ریسک را تا حدی میپذیرم که با سربلندی عرض کنم این اثر پرینوش "شاهکار" بود. بسیار گسترده و مشخصا با سختکوشی ِ فراوان، قلم زدند. چاپ اول کتاب مربوط به بهار هشتاد و یک بود، و فکر میکنم تا به حال، حداقل پانزدهبار به چاپهای بعدی رسیدهاست.
نوشتن از این کتاب، اصلا و ابدا راحت نیست.جنبهی تاریخی آن یکسو، جریانات ملی،مذهبی از سوی دیگر، و همچنین زمینههای روانشناختی،اجتماعی در کنار ِ شاعرانهگیها و روایت و زبان و زاویهی دید و ادبیات ِ آن در مجموعهی داستاننویسی و تکنیکهای آن کاری حساس میطلبد که بسیار دشوار مینماید.
زن،ایران،مذهب،تاریخ،خانواده،عقده،حجاب،سک.س،ازدواج،مردسالاری،فرزندسالاری،حقوقِ زنان، هجرت، انقلاب،حزب،غرب،شرق،عشق، حقوق شهروندی، آزادی، ظلمستیزی و ... و ... در واقع مهمترین و حساسترین کلیدواژههای این رمان هستند.
یک رمان ِ گیرا، پر تنش و پر حادثه. که فکر میکنم برای نسل ِ من، واقعا خواندناش خالی از لطف نیست. به واقع شاهد ِ یک "رئالسیم" و آنهم شاید به شکلی رئالیسم ِ فرا اجتماعی!
دیالوگها، سراسر زندگیست. "لغزشهای زبانی"، "لغزشهای رفتاری"، "فرافکنی".
آن آخرها که سخن از "عقدهی اودیپ" به میان میآید. بسیار دلنشین است. آنجایی که معصومه به مسعود میگوید: مثل پسر بچههایی که هنوز گرفتار عقدهی اُدیپ هستن حرف نزن، حالا دیگه باید بدونی که فرزند چه ارزشی برای پدر و مادر داره...
و در واقع این عقده، ناشی از رقابت ِ "ناخودآگاه" کودک مذکر با پدر خود و اشتیاق شدید و نهادینه به مادر است.
انتخاب ِ اسم ِ قهرمان داستان بسیار بهجا میباشد: "معصومه".
روایت ِ قوی و محکمی که نزدیک به کمال، سرکوبیهای خودآگاهانه و ناخودآگانهی بسیاری و بسیاری از خواستهها و تمایلات را توسط ِ خانواده، مذهب و جامعه به نمایش میگذارد. شرحی جذاب، از "سایه"های حمید، همسر ِ معصومه همچون سایر ِ حوادثهای بی امان ِ داستان بر انگیزهی مخاطب میافزاید.
چون نه در حوصلهی یادداشت ِ کوتاه ِ من است و نه وقت ِ شما، ترجیح میدهم به جای نقل ِ قول، به ذکر چندین و چند آدرس، در این کتاب هم بپردازم. "سهم من" پرینوش صنیعی،انتشارات روزبهان:
صفحات ِ : ۱۱۳، ۱۲۷، ۲۸۰، ۲۷۹، ۳۲۱، ۳۴۰، ۳۵۸، ۳۷۷، ۳۷۸، ۳۹۷، ۴۶۹، ۴۷۲، ۴۷۳، ۵۱۲ و ۵۲۱ و ...
نمونههای کوچکی از نقاط ِ درخشان این رمان ِ بسیار خوب میباشند.
شخصیتپردازی، پر جرئت و چشمگیر ِ محمود، به عنوان ِ یک نمونهی تمام عیار ِ انسانی ریاکار، یا نیز کاراکتر ِ چشمنواز ِ پروین، به عنوان ِ زنی که نابهخردانه قضاوت میشود، آنچنان عمیق است که خستهگی مخاطب را در جایجای ِ این داستان بهدر میکند. "قهرمانپروری"، "خودخواهی" در شخصیتی چون "سیامک"، سرخوردهگی ِ مشهود در "خانم جان"، نفرت ِ از دیکتاتوری، ناتعادلی، ضعف، و روح ِ حساس در "آقای شیرازی"، عقدههای فرو خوردهشده، ناب، بیبدیل، در شخصیت ِ "شهرزاد"
بیشک "سهم ِ من" در کارنامهی پرینوش تبدیل به یک ستارهی درخشان و درخور ِ توجه شدهاست.
پرینوش صنیعی در چند جای این رمان، بسیار از اشعار ِ فروغ و نیز دکتر فخرالدین مزارعی، استفاده میکند. آنجور که من در بررسیهایم دیدم، انگار چند مورد، انتخابهایاش اشتباهبوده، که به هر حال جای تاسف دارد که برداشت ِ نادُرستی را بهراحتی انجام داده. و همچنین ضعفهایی در مورد ِ شخصیت ِ "معصوم" به چشم میخورد و البته این زن، آنچنان پرحادثه و پر دغدغه هست، که خودبهخود، بعید بهنظر نمیرسید. موضوع ِ مهمی که نمیشود از آن گذشت، محدودیتهای موجودیست که حتما گریبانگیر ِ ایشان نیز شدهاست. در جامعهی ما، با نگرشهای مذهبی و سیاسی موجود،سانسور، مرد محوری - حالا کمرنگ یا پُررنگ- متاسفانه بسیاری از حرفها را از دهان ِ نویسنده ناخواسته میرُباید.
من:زن ِ ایرانی | اهل ِ خود ویرانی | آینهی دق کرده | بس که هقهق کرده|از سپاه ِ تسلیم| روز و شب بیتقویم ..... بر تن ِ یاس ِ سپید ِ سفره| جای قلاب ِ کمر میسوزد| لب ِ فریاد ِ مرا میدوزد| سیر ِ سیرم، سیر از مُشت و لگد| بردهداران ِ حقیر ِ مرگبو، بر سر ِ بازار عاشق میکشند...
پ.ن۱:
از این بهبعد باید بههر کسیکه میخواهد ازدواج کند و خانواده تشکیل بدهد و اصولا هرکسیکه میخواهد آیندهی خوبی را در کنار ِ نگاه ِ دُرست به گذشته تجربه کند، این کتاب را پیشنهاد کنم و حتی شهامتاش را دارم، آنرا کتابی واجب در سبد ِ هر خوانندهی کاربلد بدانم.
پ.ن۲: سرایندهی بخشهایی از دو ترانهی ابتدا و انتهای این یادداشت، شهیار قنبریست.