Friday, February 13, 2009

تلخ‌تر از نماز ِ تو


تلخ تر از نماز تو


من همیشه گمان می‌کردم که خاموشی بهترین ِ چیزها است، گمان می‌کردم که بهتر است آدم مثل بوتیمار کنار دریا بال و پر خود را بگستراند و تنها بنشیند؛ ولی حالا دیگر دست خودم نیست چون آن‌چه که نباید بشود،شد،کی می‌داند، شاید همین الآن یا یک ساعت دیگر، یک دسته گزمه‌ی مست برای دست‌گیر کردنم بیایند.
من هیچ مایل نیستم که لاشه‌ی خودم را نجات بدهم...
حالا می‌خواهم سرتاسر ِ زندگی خودم را مانند خوشه‌ی انگور در دستم بفشارم و عصاره‌ی آن‌را، نه، شرابِ آن‌را، قطره‌قطره در گلوی خشکِ سایه‌ام مثل آبِ تربت بچکانم... .


******


۱/ شاید تنها بتوانم این روزها عاشق بوف کور شوم...!


۲/ برای زندگی، "کردن" فعل کمی نیست؟


۳/ ناب منم، که می‌خرم تلخ‌ترین شراب ِ تو!


۴/ Follow me in Twitter   ;-)