Friday, January 30, 2009

آتش‌کده



"There is then creative reading as well as creative writing. When the mind is braced by labor and invention, the page of whatever book we read becomes luminous with manifold allusion.”
~ Ralph Waldo Emerson


 راه‌هایی برای فرار از لحظه‌های کسل‌کننده و دل‌آشوب ِ این جمعه‌های بی‌تقویم می‌شناسم.
ولی هیچ‌کدام از آن‌ها الزاما نمی‌توانند برایم کارساز باشند. و چاره‌ای هم نیست باید پذیرفت که گاهی باید تو در عمق ِ یک جمعه‌ی دل‌گیر بنشینی و چنان در خودت فرو روی که آینه از دیدن ِ تو جا بخورد.


دو، سه روز پیش مصاحبه‌ی مسعود بهنود با ابراهیم گلستان را در اینترنت دیدم. مصاحبه‌ای که بهنود، بهنود نبود. البته هر چقدر هم در مصاحبه‌ این‌کاره باشی هست اوقاتی که پیش بیاید و نتوانی میدان را آن‌گونه که باید به‌دست بگیری.
ابراهیم گلستان را دوست دارم. خیلی هم زیاد. الان که هشتاد و شش سال دارد شاید تاثیر زیادی از حرف‌هایش نگیرم. چون پیری در حرف‌زدن‌هایش مشهود است اما باز هم‌چنان او را دوست‌دارم. ابراهیم گلستان را!


در دبیرستان معلم ِ فیزیکی داشتم که با سایر دبیر‌ها متفاوت بود. بی تعصب حرف می‌زد و صادق بود. شاید معادله‌ی موج و کلی از درس‌هایش را حالا در ذهن نداشته باشم ولی یک‌بار حرفی زد که همیشه در ذهنم می‌ماند:
می‌گفت: باید قبول کنیم، همه‌ی ما از من و شما تا فلان و فلان پیامبر همه حاصل ِ یک "سکس" هستیم. یک "هم‌خوابگی". و شدیدا هم راست می‌گفت.
تربیت‌های ناسالم و غلطی داریم. بچه‌هایمان را عقده‌ای بزرگ می‌کنیم. و دردناک‌تر این‌که نمی‌دانیم.
فرزندمان‌، خوب است، تعریفش را هم می‌کنیم هم فراوان می‌شنویم، انصافا هم سربه‌راه است ولی نمی‌فهمیم که غلط تربیت‌اش کردیم. این حقیقت است. مودب بودن، درس‌خوان بودن،با نزاکت بودن و خیلی چیزها و خیلی خصلت‌‌های نیک و الگوریتم‌های رفتاری سالم دلیلی بر تربیت درست ما نبوده و نیست.
چقدر‌ها هم پدر و مادرهایمان از این حرف‌ها می‌ترسند و واهمه دارند. حق داریم و هیچ وقت به مطلوب نمی‌رسیم ولی می‌توانیم نزدیک شویم. سخت است. راهی دشوار است.
عده‌ای از پدر - مادرها که هیچ دخلی به نسل من و ما ندارند، آن عده‌ای را عرض می‌کنم که سن‌اشان به قدیم‌ترها می‌خورد می‌دانند که من می‌دانم پدر مادر‌های آن‌ها یا سایر هم‌سن‌و سالان‌اشان، همین‌طور بچه می‌زاییدند و اصلا از وضع آن‌ها آگاه نبوده‌اند... بله من می‌دانم آن موقع گوشتی هم اگر بر سر ِ سفره‌اشان بود برای پدر بود بله خوب می‌دانم که پدرسالاری بود. و کسی سر ِ حرف او حرفی نمی‌زد.... تمام تنگناها و گرفتاری‌ها و مسائل را می‌دانم. کودک می‌مُرد و عین خیالشان نبود. خرج تحصیل یا بود یا نبود و این هیچ حساسیتی‌ را برایشان ایجاد نمی‌کرد. ولی عزیزان من، شرایط خاص یا هر اسمی که برایش بگذارید مهم نیست:
بدانید برای یک اشتباه، هزار دلیل آوردن می‌شود هزار و یک اشتباه. دُرست نیست اینقدر با خاطره و گذشته زندگی کنید. این نگاهتان، نگاه غلطی است. حقیقت تلخی‌ست که ما مکررا قدم در راه اشتباه می‌گذاریم ولی با ظاهری دیگر.
جامعه‌ی ما هنوز و هم‌چنان با تمام تربیت‌های غلطی که صورت گرفته، مشغول خود فریبی و جهل در تربیت است.


****


داشتم از معلم ِ فیزیکمان می‌گفتم، هر جا هست دل‌شاد باشد! و داشتم از گفتگوی بهنود با ابراهیم گلستان سخن به میان می‌آوردم.
بهنود در آغاز می‌پرسد: آقای گلستان اگر شما قرار باشه زنده‌گی خودتونو شروع کنید، از کجا شروع می‌کنید؟
گلستان پاسخ می‌ده:
از این‌که پدرم با مادرم بخوابه!
...
جواب ِ ابراهیم گلستان به نظرم اصلا مسخره نیست. و فکر هم نمی‌کنم جز او کسی می‌توانست با صراحت چنین پاسخی بدهد که دنیا دنیا حرف هم‌راه داشته باشد. و بهنود گفت: این هم یک نوع شروعی‌ست...


لینک گفتگوی مسعود بهنود و ابراهیم گلستان


****


داشتم راه‌های فرار می‌گفتم که تو حواسم را پرت کردی.
حس ِ عجیب و تر ِ جمعه‌های صدا پرور، فرار نمی‌خواهد اما گریز از کرختی ِ جمعه را می‌پسندم.
آهنگ ِ بی کلام و خوب ِ Grace از مجوعه‌ی EarthSong کاری از Secret Garden مرا پرواز می‌دهد.    +


آهنگ دیگر آهنگی که همین امروز پیدایش کردم. آهنگ ِ خوب ِ "پای پیاده" از "علی‌رضا افتخاری" در آلبوم "قلندروار" هست.
خیلی پسندیدم. با این‌که کارهایی که از افتخاری می‌پسندم از تعداد انگشتان دو دست هم تجاوز نمی‌کند ولی این یکی خوب بود:


پای پیاده می‌رود، قافله‌ی نگاه ِ من! .... تا برسد به چشم ِ تو، ای مه ِ شام‌گاه ِ من!


وقت ِ سفر، عزیز ِ من، ساز به‌دست ِ من نده!
                                                                    اسیر ِ مویه می‌شود ... مخالف ِ سه‌گاه ِ من!


مرا خوب کوک کرد. (گوش کنید)


و کتاب شعر ِ "گروس عبدالملکیان" به نام ِ "سطرها در تاریکی جا عوض می‌کنند":


کلماتت را که قدم زدم | دانستم |  چرا خونی که از قلب و | از پاهایم می‌گذرد | یکی‌ست...
و سوختن| در آتشی که تو بر پا می‌کنی|  لذتی‌ست | چون روشن کردن ِ سیگار با خورشید


 


و یک جمعه‌ی دیگر این‌گونه گذشت و به قول ِ شهیار:
هنوز عصرای جمعه چه بارونی می‌باره...
بخندید فراوان، شاد باشید که سر حال بودن همیشه جواب می‌دهد و این حرف ِ ابراهیم گلستان در یادتان بماند که:
"هوش را به کار نبردن گناه ِ کبیره است"


پ.ن: قبلا از ابراهیم گلستان داشتیم: وقتی دورم به تو نزدیک‌ترم...