امشب می خواهم
کاغذم را بردارم و یک زمین بکشم
یک زمین با جاذبهی بیشتر
آنقدر که برای بلند شدن، فقط باید
دستهای خدا را بگیری
یک دریا هم میکشم
کاش میدانستم ماهیها
آبی ِ کمرنگ، دوست دارند یا پر رنگ
کاش
تو هم اینجا بودی
کاش حداقل صدایت را یک بار دیگر میشنیدم
آن روز هوا سرد بود
قهوهات را با عجله میخوردی
.
.
.
.
.
حواس نمیگذاری
درخت را خوابیده کشیدم
درخت ِ خوابیده، شکوهش به زیر پاست...
میان نقاشی خوابم میبرد
تو مرا بیدار میکنی
پنجره دیشب باز مانده بود و
تو از کاغذهایی حرف میزنی که باد زیر و رو کرد
من میپرسم:
راستی! رسم است آن طرف ِ کاغذ نقاشی، سفید بماند؟
lables:گاهنوشت،شعر