Friday, December 26, 2008

وقتی دورم، به تو نزدیک‌ترم!


...
ماهی‌ها پشت شیشه آرام و آویزان بودند. انگار پرنده بودند، بی پر زدن؛ انگار در هوا بودند. اگر گاهی حبابی بالا نمی‌رفت آب بودن فضایشان حس نمی‌شد. حباب، و هم‌چنین حرکت کم و کند پره‌هایشان. مرد در ته دور روبرو دو ماهی را دید که با هم بودند. دو ماهی بزرگ نبودند،با هم بودند. اکنون سرهایشان کنار هم بود و دم‌هایشان از هم جدا بود. دور بودند.ناگهان جنبیدند و رو به بالا رفتند و میان راه چرخیدند و دوباره سرازیر شدند و باز کنار هم ماندند. انگار می‌خواستند یک‌دیگر را ببوسند، اما باز با هم از هم جدا شدند و لولیدند و رفتند و آمدند.


مرد نشست. اندیشید هرگز این همه یک‌دمی ندیده بوده است. هر ماهی برای خویش شنا می‌کند و گشت و گذار ساده‌ی خود را دارد. در آب‌گیر‌های دیگر، و بیرون از آب‌گیرهای دنیا، در بیشه، در کوچه ماهی و مرغ و آدم را دیده بود و در آسمان ستاره‌ها را دیده بود که می‌گشتند، اما هرگز نه این همه هماهنگ.
در پاییز برگ‌ها با هم نمی‌ریزند و سبزه‌های نوروزی روی کوزه‌ها با هم نمی‌رسند و چشمک ستاره‌ها این همه با هم نبود. اما باران؛ شاید باران. رشته‌های ریزان با هم باریدند و شاید بخار از روی دریا به یک نفس برخاست. اما از او ندیده بود. هرگز ندیده بود.


...



"ابراهیم گلستان"