Tuesday, December 23, 2008

پرده‌های افتاده!

Grand Cafe


(۱)


ناآگاه
ناغافل
آنقدر با آن وَر می‌رویم که منفجر شود
وگر نه
مرگ که بمبی خنثی شده است


هیس! خواب خدا را به هم نزنید...لطفا!


(۲)


گفتم: آخر که چی؟
-زندگی را تا تَه بُکن!


این را گفت و صندلی را از زیر پایش کنار زد


(۳)


خوب می‌دانم اگر خواب می‌دیدم و
یوسف هم تعبیر به آمدنت می‌کرد


شب ِ بعد
               نوبت ِ خواب ِ تو بود و
صدایی پشت گوشی که:
                      امروزه پیامبر هم یک قیمتی دارد...