میدانم که دیگر بر نمیداری
از این خواب ِ گران سر
تا ببینی خردسال ِ سالخورد ِ خویش را
کاین زمان چندان شجاعت یافتهست
تا بگوید:
راست میگفتی پدر
(حیف- فریدون مشیری)
بر میگردم، صدایم را بر دارم
بر میگردم، دستهایم را بر دارم
بگذارید برگردم...
بر میگردم خواهرم را ببویم
بر میگردم ایوانم را بشویم...
(بر میگردم- شهیار قنبری)
تنها من میدونم شونهی چوبی ِ خواهرم کجا افتاده...
من باید برگردم تا به مادرم بگم، من بودم که اون شب،
شیر برنج ِ سحریتو خوردم!
من بودم!
تا به بابام بگم: باشه! باشه! نمیخواد کولم کنی
گندما رو ببر.. من به دنبالت میآم...
من میخوام بر گردم به کودکی...
(میخوام برگردم به کودکی- حسین پناهی)
گرمای کرسی خواب آور بود
من تند و بی پروا
دور از نگاه مادرم خطهای باطل را
از مشقهای کهنهی خود پاک میکردم...
آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند
از تابش خورشید پوسیدند
و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها
در ازدحام ِ پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت
و دختری که گونه هایش را
با برگهای شمعدانی رنگ می زد.. آه ...
کنون زنی تنهاست
کنون زنی تنهاست
(آن روزها- فروغ فرخزاد)
اینها و نمونهی بسیار ِ دیگری را خواندم و خواندهاید که یک حسی در آنها نهفته است شبیه ِ "حسرت". نمیدانم که دقیقا چه اتفاقی رخ میدهد ولی باید گشتی عمیق در ادبیات و شعر ِ فارسی زد و دید چقدر از اینها محصول ِ بخش ِ "ناخودآگاه" ِ شاعر بودهاست!؟ پیشینهای که از اینها در ذهن ِ شاعر وجود دارد و به خودآگاه ِ او منتقل میگردد و یا به شکلی بروز میکند... با گذشت ِ زمان و دوری ِ هر چه بیشتر از دورانی همچون کودکی خواستگاه ِ این اتفاقات و بازگویی حسرت ِ رجعت چیست؟ آیا "عقده" را میتوان مطرح کرد؟ آیا اینها را بازیافت ِ سرکوبیهایی شاعرانه در گذشته تلقی کردن خود نمیتواند یک نقطه نظر باشد؟! تبعید گریزی-نوستالژی-درد ِ بیخانهگی اصولا چه بر سر شاعر میآورد؟!
آیا مُد شدن ِ این جمله که "ایرانیها به نداشتههایشان علاقهی بیشتری نشان میدهند" ریشهای یکسان به این موضوع داراست؟! نقطهی برخورد ِ خطوط فکری تاریخ و روانشناسی کجاس؟
دقیقا با عنوان ِ "شعر ِ ایران؛ شعر ِ حسرت" و مصادیق ِ مشابه در برخی از مقالهها یا نوشتههایی که به شکلی نا همه جانبه به این موضوع مینگرند مخالفم. فکر میکنم تحقیقی فرای این حرفها باید صورت بگیرد و با شمارش واژههایی چون "افسوس"، "کاش"،"آه"،"دریغ" راه به جایی نمیبریم.کما اینکه تقریبا اشعار ِ انتخابی ِ من خالی از این دست واژگان و در تنوعی مشهود است. به هر حال بروز ِ عواطف ِ حسرتگونه در لایههای مختلف ِ ذهنی شاعر ِ دیروز و امروز ایران و پیچیدگیهای این موضوع را شدیدا قابل بررسی میدانم و دوست دارم در این زمینه مطالعه کنم..
نظر ِ شما چیه؟!