Friday, October 16, 2009

همه قند و شکر می‌بارم

 


چشمی و صد نم GrandCafe


حتی این‌جا هم دیگر داد می‌زند که من چه‌هوا تنبل و بی‌طبیب شده‌ام. چه‌همه دهان‌ام خشک است و کلمه‌ها دیگر مجلس ِ بزم به‌راه نمی‌اندازند و حتی معترض نمی‌شوند به این همه حادثه‌ی دل‌شکن، به این حجم پاییزی که یک‌هو و بی انتظار سرکشیدیم از کاسه‌ی تقویم و آن‌قدری که حواس‌امان بود باد کلاه‌ِ سبزمان را نبرد. البته فقط حدس زدیم پاییز است،نگفتند به ما، مرثیه‌ی تابستان به‌سررسید. از عطر ِ تو، که گم شد، از لبخندِ تو،که محو شد، از شانه‌ی تو، که کم شد، از همه‌ی دلم، که غم شد، نه، «حدیثِ هول ِ قیامت» نخواندم هنوز. بله. حقیقت این است که نوشتن از تو، کلمه می‌خواهد. خیلی هم می‌خواهد. ترجیحا باید یک هفته جلوترش با کتاب‌هات سروکله زدی باشی،شاید بدجور شعر-لازم شوی، باید چند ساعتی ساز و آوازی نفس کشیده‌باشی، اما جواب نمی‌دهد. هیچ‌وقت حقیقت همه‌ی کارها را راست‌وریس نکرده‌است. می‌بینی؟‌ لب‌ودندان زیاد هم برای این حرف‌ها نیست. عریان‌ام کن؛ سکوت خواهیم کرد.