فکر میکنم دیروز با یکی از دوستانم دو ساعت راجع به ترانهسُراها صحبت میکردیم. وقتی ترانههای ایرج جنتی یا شهیار قنبری را میخواندیم صدامون، صدا بود! دست، صورت، ارتفاع صوت! اصلا نمیدانستیم چه جوری بخونیم، حق مطلب ادا شه!
اصلا نمیدونم من چه جوری بگم: مثل یک در پشت ِ سر ... خوشصدا تر بسته شو!
که بتونم حق مطلب را ادا کنم! داد بکشم! فریاد بزنم! دست دوستم را بگیرم بگم یه بار دیگه گوش کن!
چی کار کنم؟؟؟
چه جوری بخونم تا گوشهای از هنر ایرج در:
من صدای سبز ِ خاک سربیام ... صدایی که خنجرش رو به خداش... صدایی که توی بُهت ِ شب ِ دشت ... نعرهای نیست ولی اوج ِ یک صداس!
بگیرم طرفمو بزنم تا بفهمه!
ایرج چی میگه: از من به تو ریتم ِ نفس... شتاب ِ اسلومُشنه! ... همیشه دیر میکنم! همیشه(همیشه، همیشه، همیشه، همیشه،....) دیر میرسم!
چه قدر غم باید تزریق ِ صدا شه چقدر لرزه، چه قدر هیجان تا بفهمه شهیار چی میگه:
قلب ِ من اندازهی مُشت ِ منه ... مشتمو برای تو وا میکنم!
با چه نگاهی واسش بخونم:
تا ملکوت ِ جذبهات... شبانه راه میروم .... چون که نظر کردهي نور لایزال میشوم
برای از "تو"، "من" شدن! ... مرا مجال بس نبود... پس از "تو" در هوای تو، خود ِ "مجال" میشوم!
تا بفهمه، چقدر هنر ِ شهیار دل را زیر و رو میکند، مو به تن آدم راست میکند، شوک وارد میکند!
بیشتر حرفمان سر ایرج و شهیار بود... گرچه هر دو دلمان برای اردلان و زویا و چند تن از بزرگان دیگر هم میزد...
راستش را بگویم، گر چه ناراحت کننده است و به خیلیها بر میخورد
از "فردا" میترسم... از فردایی که حضور ِ "ایرج" و "اردلان" و "شهیار" و "زویا" را ندارد! میترسم!
از فردایی که اینها نباشند! قدر شهیارها و ایرجها را باید دانست! حتی اگر شهیار اخلاقی داشته باشد که هیچ کس نتواند نزدیکش شود! باید قدرش را دانست! نه قدر او را! قدر هنرش را.
دست ایرج را باید بوسید... نه اینکه اینها همهی ترانهی ما باشند، نه! اصلا اینگونه نیست. نه اینکه اینها ضعف نداشته باشند که فراوان دارند!
اما خدمت آنها به ترانهی نوین شب شکن است، بیبدیل است. بی پایان است.
من میبینم حسرت ِ فردایی را که شهیار و ایرج دیگر بین ما نیستند! و این حقیقت را در حد توانم فریاد میزنم. و همین امروز برای آن فردا اشک میریزم. همین امروز، من میترسم!
من میبینم که دستهای ترانه در امروز ِ جامعهامان چیزی در چنته ندارد! میبینم که فقیر است و شما به خود تردید راه ندهید که فردا بی حضور ِ بزرگان ترانه نویس چون شهیار و ایرج و اردلان باید آهی پنهانی کشید. همانطور که امروزمان هنوز که هنوزه نمیتواند نبود ِ "واروژان" را تحمل کند و این فاجعه صد چندان در نزدیکی ماست... فاجعهای به اسم ِ فقدان ِ ستارههای ترانهی نوین سُرا.
من از سرمای بعد از ایرج میترسم. من از لرزهای که از فقدان ِ "شهیار" و "اردلان" و "زویا" بر تن ِ ترانه میاُفتد،میترسم.
اینها یاد بود نیست. اینها واقعیت محض است. اینها ترس من است. اینها دل دل ِ مضطربیست بر پیکرهی جامعهی موسیقی ِ بیدار ِ ما.
پ.ن: شاعرها تقریبا هیچ وقت شبیه ِ شاعرها نیستند! / The Inverted Forest- J.D.Salinger /